شبهای ِ شهر را دوست ندارم
چشمهایاش سیاه ِ سیاه است
بی هیچ ستارهای
روزهای ِ شهر را دوست ندارم
آفتاباش پشت ِ برجها پنهان است
بی هیچ گلدان و پنجرهای
چه جای ِ پرسش
که چرا در شهر شب و روز آشوب است و دعوا؟
و چراغ ِ دفتر ِ مشاوران ِ اندوه
تا دیر وقت میتابد؟
به خدا در کوه
بیابان
اصلاً میان ِ خرسها اگر زندهگی کنیم
…
به خدا در شهر دعوایمان میشود
خرسها خوب اند
نشانی ِ کندوهای ِ عسل را میدانند
به ما نشان میدهند راه و رسم ِ زنده ماندن را
زندهگی را
همزیستن را …
شیرین ِ من!
من ام فرهاد
هر صبح میروم تا شب کوه میکَنم
تو هم جنگل بکار
شب سفرهای میگشاییم و
یک پارچ دریا و یک کندو عسل و یک مزرعه گندم
وسط میگذاریم و دور ِ هم …
…
میدانم میدانم
این شعرها که برایمان آب و نان نمیشود
ولی شیرین ِ من!
به خدا در شهر دعوایمان میشود
سروده شده در جمعه ۲۰ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۳۸