بانوی ِ شعرهای ِ ابرگین!

نشسته‌ ام گوش به زنگ ِ تلفن ِ هم‌راه‌ام
هم‌دل
با مردی از هزار سال ِ پیش
که بسته به پای ِ کبوتری
پیامکی
و نشسته/ام اکنون چشم به راه ِ پاسخی

بانو!
کبوتران همیشه محرم ِ رازها بوده‌ اند آری
ولی نه دیگر
نه دیگر در این شب‌های ِ پر از شنود
این جا صدای ِ بال و پر ِ کبوتران را می‌شنوند
تا مبادا کسی گفته باشد
«به مهر باور دارم»
آری
به استعاره و ایهام و کنایه می‌نویسم این شب‌ها
حرف‌های ِ شرم‌ناک و ترس‌آور ِ دل را
که دش‌وارترین است شکستن ِ رمز و راز ِ شعرها این روزها
که من واپسین شاعر ِ زنده‌ی ِ این جهان ام
که ما دو تن
من و شما
واپسین شعرزبانان ِ مانده از قبیله‌ی ِ ایران ایم

بانوی ِ شعرهای ِ ابرگین!
بانوی ِ شهرهای ِ بارانی!
حرف ِ دل ِ ما عاشقان
– این مثنوی‌های ِ بی‌پایان –
گرچه بلند است
در قالب ِ چند پیام ِ کوتاه
به کوتاهی ِ یک آه است
آهی که گاهی کوتاه می‌شود
چون دور ِ تندی از دوری که می‌پیچد چو ریسمانی به دور ِ سینه
گاهی که آهی بلند می‌شود
چون حرکت ِ آهسته‌ی ِ گلن‌گدنی که در نای ِ سینه شلّیک می‌شود

بانوی ِ بینای ِ بی‌سخن!
گاهی که تنگ می‌شود دل‌ام
تنگ‌تر از دیوارهای ِ این جهان
می‌پرم آن سوی ِ دیوار و می‌نشینم بر سمند ِ خیال و می‌پرانم کبوتری
رو به پنجره‌های ِ گشوده‌ی ِ چشم ِ شما
– کبوتری بی‌پیام –
که گاه بی‌سخنی پیام‌آورتر است از راندن ِ سخن

نشسته‌ ام چشم به راه ِ پاسخی
نشسته‌ ام گوش به زنگ ِ آن بی‌سخن-پیام
که تماشایی است تماشای ِ زنده‌گی از چشم ِ سی‌نمای ِ چشم ِ شما

سروده شده در جمعه ۰۶ دی ۱۳۸۷ ساعت ۰۳:۵۵

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده + 11 =