با من حرف بزن!

کجا دیده بودم تو را
که از میان ِ صدها تن
در برابر ِ تو ایستادند ناگهان چشم‌های‌ام؟
در برابر ِ تو ایستادند صدها من
تو که تنها بودی
چون من
تو که من‌ها بودی

کجا دیده بودی مرا؟
مرا که ساقه‌های ِ بلند ِ جو-گندم ِ موهای‌ام
فراخواندند بادهای ِ پیاپی ِ نگاه‌ات را
بادبان‌های ِ شوریده‌ی ِ مژه‌های‌ات را

تو ای گوش‌ماهی!
تو از کدام اقیانوس جان گرفته بودی
از همهمه‌ی ِ کدام شهر بریده بودی
گوش‌های‌ات را؟
که بازشناختم ات به نگاهی
در میان ِ درّه‌ای از مجسّمه‌ها
مجسّمه‌هایی از جنس ِ سنگ‌ها و انسان‌ها
در درّه‌ای که قبیله‌ی ِ آب‌ها هزار سال ِ پیش رفته بودند از آن
تا تو جا بمانی
تو
برای ِ ماهی ِ لب‌های ِ من

سال‌ها در جُست ِ نام ِ دوست
گِرد ِ زمین دوچرخیده بودی
گردانده بودی چشم‌های‌ات را
سال‌ها در جوی ِ یک نشان از دوست
چرخانده بودم گِرد ِ آفتاب چشم‌های‌ام را
گردیده بود کفش‌ها و پاهای‌ام

سال‌ها پَرسیده بودیم
گِرد ِ زمین و آفتاب
سال‌ها پُرسیده بودیم
نام-و-نشان ِ دوست را
آب را
در جست‌وجوی ِ دوست رسیده بودیم به هم
به من
به تو
به خویش‌تن
به تن
بارها جان دادیم و جان به در بردیم تا سرانجام
تن‌ها شدیم با هم
تن‌هاتر از هر تن

جدا-افتاده ایم حالا
جدا کردند دو جان را
جان‌ها، جانان را
تو آن جا و من این جا
دوجا-افتاده ایم ما باز هم

می‌شنوم هنوز صدای ِ سنتور را از جزیره‌ی ِ دستان‌ات
– هرمز ِ انگشتان‌ات –
صدایی که هم‌آهنگ است با تنهایی ِ گام‌های‌ام
در سکوت ِ ظهر ِ تند ِ نخل‌های ِ میناب‌ام

صدایی که می‌پیچد هنوز
در گوش‌های ِ ساحل ِ سرخ ِ لب‌های‌ام

صدایی که بیرون می‌زند
از گوشه‌ی ِ پرده‌ی ِ پنجره‌ای که باز گشته در حنجره‌ام

صدایی که می‌تماشاید پرنده‌ای را که می‌خواند از خواندن
برای ِ مورچه‌هایی که می‌روند و می‌آیند در خاک از خاک

با من حرف بزن
با من حرف بزن با گوش‌های‌ات
من هنوز لب ام
با من حرف بزن از گوش‌های‌ات
خالی از حرف ام
با من حرف بزن به گوش‌های‌ات
از حرف لب‌ریز ام

تا من هستم بایست و بمان
بر بساطی که بساطی نی‌ست در آن
جز من
جز حرف
با من حرف بزن
با من
از من
من هنوز لب ام

اصلاً بیا و بنشین به جای ِ من
تا من حرف زند از زبان ِ تو

تو یی که می‌بیند
چریدن و دویدن ِ جبیری را
از دور
وقتی که من حرف می‌زنم

تو یی که می‌شنود اندوه را
از عمق ِ دریاها
وقتی که من پشت ِ کوه‌ها
راه می‌روم و با سنگ‌ها حرف می‌زنم

وقتی که من شب‌ها
زیر ِ نور ِ ماه
از اندوه ِ بشر
با بادها و جن‌ها
حرف می‌زنم

وقتی که من رو به دریاها
با مِلمِداس حرف می‌زنم
که زودتر بمیراند مَرد ِ من‌های‌ام را
مرگ و زنده‌گی‌های‌ام را

وقتی که من با صخره‌های ِ شرم
از آب‌ها و آب‌تنی‌ها حرف می‌زنم

وقتی که من گدازه‌های ِ خشم
بر سر ِ آتش‌فشان ِ خویش می‌ریزم

وقتی که جان ِ من
درختی پیر می‌شود،
وقتی که حرف‌های ِ دوستان و دشمنان
می‌شود آمیزه‌ای از آتش و تبر
وقتی که من با شعله‌ها و شاخه‌های ِ خویش
از زمستان ِ دستان ِ دوستان
از سیاهی ِ چشم ِ شب‌های ِ دشمنان
می‌کاهم

جان باش!
با من حرف بزن با گوش‌های‌ات
با من حرف بزن از شنیدن
شاید آرام گیرند رودهای ِ خشکیده‌ی ِ لب‌های‌ام
در دشت ِ گوش‌های‌ات

شاید که جای ِ این حرف‌ها
این «تو را نیاز دارم»ها
بشکفد بوسه‌ای
چشمی
چشمه‌ای
از خاک ِ سرخ ِ این لب‌ها
لبی که جای ِ واژه و شعر
– بی هیچ سخن –
با بوسه بگوید:
دوست ات دارم
– بی هیچ نیازی –
«دوست ات دارم»

سروده شده در چهارشنبه ۰۳ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۱۲

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + نوزده =