شبی در خواب نمیر و ببین ارواح ِ مردهگان را
گور بر دوش میروند از این خاک
خاکی که سبزهزارهایاش سیاه میرویند
بنشین دمی کنار ِ برکههای ِ آب
بنگر گلوی ِ قطرهها را:
آب ِ این دیار تشنه است
بلندیده موجهای ِ خشک ِ خود را به دعا
رو به درگاه ِ آفتاب
تا برهاند اش از دست ِ این خاک ِ آبخوار
بند آمده نفس ِ هوا
از اختناق ِ این فضا
پوسید ریشهی ِ دلها
بس که گفتند:
«جرم است عشق و عاشقی در این دیار»
و شعرهای ِ من سالها است پشت ِ میلهها
صدا
زانوی ِ سکوت بغل کرده:
زنده به گور در سینهها
زنجیرها
آزاد
عربده میکشند در کوچهها
و من شرمگین از زیستن
زیستن در خاکی که در آن
دستبند آزاد است و
دست در بند
شرمگین از کودکی که میپرسد:
– پدر! چرا این همه بگیر و ببند؟
خاکی که دیگر در آن پیدا نیست
روی ِ ماه در آب
ردّ ِ پای ِ آفتاب در آسمان
و دیگر هیچ کوهی
که از پساش در طلوع است خورشیدی
که از پیشانیاش فرو میریزد رودی
که از دامنهاش میشکفد عطر ِ شاخه گلی
دیگر این چیزها پیدا نیست
در نقّاشی ِ کودکان ِ این دیار حتّا
دیگر کسی نمیفهمد
آب و ماه و آفتاب را
دیگر صدای ِ پرندهای نیست
تنها صدا
صدای ِ میلههای ِ شب است
اکنون که رفته اند ارواح نیز گور بر دوش
ما نیز میرویم
خانهات را بگذار بر دوش
تا به وقتاش بجنگیم با این خاک ِ سیاه
فرا میخوانم تان آن روز ای آتشفشانهای ِ خاموش
به گوش بنشینید، به گوش
سروده شده در یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷