سویهی ِ پنداری
همانندی در سویهی ِ پنداری کلید ِ داشتن ِ زناشوییای است که در آن احساس ِ صمیمیت ِ عاطفی با همدمتان بکنید و احساس کنید که همدمتان به راستی همنشین ِ شما است. همچنان که پیش از این گفتم، اگر آدمها در سویهی ِ کرداری ناهمنوا باشند، و گاهی حتّا اگر زندهگی ِ سکسی ِ بسیار خوبی نداشته باشند، باز هم شدنی است که زناشویی ِ صمیمی و خشنودی داشته باشند به شرطی که در سویهی ِ پنداری نزدیک باشند. اگر دو همدم در دو سویهی ِ دیگر نزدیک باشند ولی همپندار نباشند، میتوانند زناشوییای داشته باشند که کارکننده و خرسندگرانه باشد، زناشوییای که میتواند پایدار بماند و به شکلهای ِ گوناگونی انتظارهایشان را برآورده سازد – ولی آنها همیشه این حس را خواهند داشت که انگار چیزی کم است. شاید آنها نتوانند دقیقاً بگویند که آن چیز چیست، ولی آن را احساس خواهند کرد: آنها نبود ِ آن حسّ ِ همنشینی ِ نزدیک را احساس میکنند، آن حسّ ِ یکی بودنی که دو همدم فقط زمانی میتوانند داشته باشند که همپندار باشند.
هنگامی که سویهی ِ پنداری را در فصل ِ ۲ میگفتم، پیشنهاد دادم که این سویه میتواند در این پرسش خلاصه شود که «اگر همدم ِ من با من همجنس بود، آیا یکی از بهترین ِ بهترین دوستان ِ من میشد؟» و این نکته را هم گفتم که بهترین ِ بهترین دوستان ِ ما کسانی هستند که وقتی ما با آنها حرف میزنیم حرفمان را میگیرند. آنها بیدرنگ منظور ِ ما را میفهمند و آن را میآریگویند.
بیآیید از نزدیک به تجربهی ِ «بهترین دوست بودن» بنگریم و ببینیم از چه بخشهایی ساخته شده است. وقتی که شما ایدهی ِ روشنی از آن داشته باشید، میتوانید ببینید شما و همدمتان در سویهی ِ پنداری تا چه اندازه نزدیک هستید.
«ما میتوانیم در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنیم»
یک روز ِ معمولی در زندهگیتان را در نظر بگیرید. خیال کنید که تابستان است و بیرون داغ است. دو هفتهی ِ گذشته هوا داغ بوده است. پیش از این که شما بیدار شوید داغ بوده است. در راه ِ رفتن سر ِ کار داغ بوده است. آن اندازه داغ بوده است که فقط با چند قدم از ایستگاه ِ مترو یا پارکینگ راه رفتن همهی ِ لباستان خیس ِ عرق شده است. شما وارد ِ ساختمانی میشوید که آن جا میکارکنید، خنکای ِ کولر را احساس میکنید، آه ِ سرخوشانهای میکشید، و دکمهی ِ آسانسور را میفشارید. هنگامی که در انتظار ِ آسانسور اید، میبینید که کس ِ دیگری هم به انتظار ِ آن ایستاده است. به او مینگرید و بیدرنگ، فقط از روی ِ ریخت و قیافهاش، به این میرسید که او با شما بسیار فرق دارد؛ شما دو نفر احتمالاً هیچ نقطهی ِ مشترکی ندارید. ولی ناگهان میبینید که این شخص ِ دیگر هم لباسهایاش خیس ِ عرق شده است. ناگهان، این شخص ِ دیگر با شما چشم در چشم میشود و میگوید، «داغ ئه برات؟» شما خندهی ِ ریزی میزنید و میگویید، «تو بگو ببینم».
در آن داد-و-ستد ِ کوتاه، شما و این شخص ِ دیگر یک لحظه همدلی داشتید. یعنی، هر یک از شما میدانست که جای ِ دیگری بودن چه احساسی دارد – احساس ِ گرما و رنج کشیدن از آن. شما دو نفر شاید نتوانید هیچ چیز ِ دیگری برای ِ حرف زدن بییابید یا همدیگر را به هیچ شکل ِ ژرفی بفهمید. ولی میتوانستید چنین کاری را در بارهی ِ آب-و-هوا انجام دهید. در این یک مورد، حتّا اگر هیچ مورد ِ دیگری نباشد، تجربهی ِ زیستهی ِ شما با تجربهی ِ زیستهی ِ این شخص ِ دیگر یکی است. به همین دلیل، هنگامی که با بیگانهای روبهرو میشویم، در بارهی ِ آب-و-هوا حرف میزنیم. ما میدانیم که اگر در بارهی ِ آب-و-هوا حرف بزنیم برای ِ یک لحظه هم که شده میتوانیم همدلی داشته باشیم چرا که این همان چیزی است که همهگی ِ ما در آن مشترک ایم.
به آن روزتان برگردید. چند ساعت پس از رو-در-روییتان در کنار ِ آسانسور، با چند نفر از همکارانتان برای ِ خوردن ِ ناهار بیرون میروید. آنها آدمهای ِ خوبی هستند و شما دوست شان دارید. شما و آنها سر ِ ناهار در بارهی ِ نمایشی تلویزیونی حرف میزنید که همهگی شب ِ پیش آن را دیدید، یک کمدی ِ موقعیت. همکارانتان در بارهی ِ بخشهایی حرف میزنند که به گمانشان باحال بودند و بخشهایی که به گمانشان احمقانه بودند. بیشتر ِ جاها، با چیزهایی که آنها میگویند همنوا اید؛ شما با آنها میهمدلید همدلی میکنید. گاهی، آنها چیزی در بارهی ِ نمایش میگویند که به گمان ِ شما عجیب است. شاید به آنها بگویید که با دیدگاهشان همنوا نیستید، یا حتّا این که آنها عجیب حرف میزنند. ولی باز هم شاید با خودتان بگویید، «خب اینها همین اند دیگر. اگر این را میگفتم که چرا حرفشان عجیب است به آنها بر نمیخورد، ولی چرا به خود-ام زحمت دهم – آنها در هر حال حرف ِ مرا نمیگیرند. آنها آن طور اند و من هم این طور».
شما نقطههای ِ مشترک ِ بسندهای با همکارانتان دارید – تجربهی ِ زیستهیتان با تجربهی ِ زیستهی ِ آنها در نقطههای ِ بسندهای همانند است – بنابراین شما میتوانید با آنها در بارهی ِ چیزهای ِ زیادی حرف بزنید و احساس ِ همدلی کنید. شما میتوانید نه تنها در بارهی ِ نمایشهای ِ تلویزیونی بلکه در بارهی ِ لباسها، ورزشها، تعطیلات، ماشینها، رایانهها، حتّا برخی از خبرها حرف بزنید. شما میتوانید با همکارانتان کمابیش در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنید – به شرط ِ این که آن را سبُک نگاه دارید. شما میدانید که نمیتوانید با آنها در بارهی ِ هیچ چیز ِ سنگینی حرف بزنید. از روی ِ گفتوگوهایتان با آنها در بارهی ِ موضوعهای ِ سبک، میدانید که حرف زدن با آنها در بارهی ِ امیدها و رویاهایتان، سردرگمیها و ناامیدیهایتان، ژرفترین باورهایتان در بارهی ِ این که چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه، چه چیزی ارزشمند است و چه چیزی بیارزش، راه به جایی نخواهد برد. اگر در بارهی ِ این چیزها حرف بزنید ناگزیر احساس ِ ناجوری خواهید داشت و در نتیجه آنها نیز همین طور؛ آنها نیز اگر میکوشیدند تا با شما در بارهی ِ این موضوعهای ِ سنگین حرف بزنند، همین جور میشد. نه آنها و نه شما آن چه را دیگری میکوشید تا بگوید نمیفهمیدید، و نمیدانستید چهگونه به دیگری پاسخ دهید. هرگز آن احساس ِ همدلی میان ِ شما پدید نمیآمد. تجربهی ِ زیستهی ِ شما همانندی ِ بسندهای با تجربهی ِ آنها نخواهد داشت تا شما در آن سطح ِ ژرف و جدّی با همدیگر احساس ِ همدلی کنید. بنابراین شما و همکارانتان حرفها را سبک نگاه میدارید، با همدیگر در آن سطح ِ سبک میهمدلید همدلی میکنید، و با انجام ِ این کار در تلاش اید تا با هم خوش بگذرانید.
دوباره به آن روزتان برگردید. پس از پایان ِ کار، یکی از بهترین ِ بهترین دوستانتان را میبینید تا پیتزایی بخورید و آبجویی بزنید. شما دو نفر شاید در بارهی ِ فیلم ِ کمدی ِ شب ِ گذشته حرف بزنید، و با انجام ِ این کار خندههایی بر لبتان بنشیند. ولی شاید هم از خیر ِ آن فیلم ِ کمدی بگذرید چون چیزهای ِ بااهمّیتتری برای ِ حرف زدن دارید: چیزهای ِ سنگین. وقتی شما و دوستتان در بارهی ِ چیزهای ِ سنگین حرف میزنید، نیازی نیست که هیچ یک از شما خود-اش را بِویرایشد ویرایش کند. شما میتوانید خودتان باشید و به راحتی با هم وقت بگذرانید. هر یک از شما میدانید که دیگری کاملاً خواهد فهمید و به گونهای پاسخ خواهد داد که باحال و سودمند خواهد بود. بسیاری از چیزهایی که دوستتان در پاسخ به شما میگوید شاید هرگز برای ِ خود ِ شما رخ نداده باشند. ولی آنها چیزهایی هستند که به فهم ِ خود ِ شما از آن چه دارید در بارهی ِ آن حرف میزنید ربط دارند. هنگامی که شما و این بهترین دوستتان در بارهی ِ چیزهای ِ سنگین حرف میزنید، هر کدام از شما میدانید که جای ِ دیگری بودن چهگونه احساسی دارد. هر یک از شما چیزی از خودتان را در دیگری میبینید. شما در آن سطح ِ سنگین ِ ژرف همدلی دارید.
منظور ِ آدمها همین است وقتی که میگویند، «ما میتوانیم در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنیم». منظورشان از «هر چیزی» این نیست که هر چیزی زیر ِ این آسمان ِ کبود، بلکه منظورشان چیزهای ِ سنگین است، موضوعهای ِ بااهمّیت ِ شخصی که نمیتوانند با هیچ کس جز بهترین ِ بهترین دوستانشان حرف بزنند، چرا که فقط بهترین ِ بهترین دوستانشان آن را خواهند فهمید.
شما میتوانید با توجّه به این ایده، همین ایدهی ِ «ما میتوانیم در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنیم»، حسّی بگیرید از این که شما و همدمتان تا چه اندازه در سویهی ِ پنداری نزدیک اید. به آدمهای ِ گوناگونی بیاندیشید که با آنها گفتوگو دارید: خانوادهیتان، همکارانتان، دوستانتان، بهترین ِ بهترین دوستانتان – همدمتان. برشهایی از فیلم ِ آن گفتوگوها را در خیالتان بازپخشید بازپخش کنید. حسّی بگیرید از این که احساستان از این گفتوگوها با برخی از این آدمها چه فرقی دارد با احساستان از گفتوگوهایی که با دیگران دارید. حسّی بگیرید از احساسی که وقتی در حال ِ تجربهی ِ همدلی با بهترین ِ بهترین دوستانتان هستید به شما دست میدهد، هنگامی که با آنها در بارهی ِ چیزهای ِ سنگینی حرف میزنید که نمیتوانید با بیشتر ِ آدمها بزنید. سپس پرسش ِ تعریفگرانهی ِ بعدی را پاسخ دهید.
تا چه اندازه شما و همدمتان در این که بتوانید در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنید نزدیک اید؟
«ما نگاه ِ یکسانی به چیزها داریم»
حالا به شما و این بهترین ِ بهترین دوستتان برگردیم. اگر کسی به سوی ِ شما میآمد و میپرسید، «دلیلاش چیست که شما دو نفر میتوانید در بارهی ِ هر چیزی حرف بزنید؟» شاید شما پاسخ میدادید، «ما نگاه ِ یکسانی به چیزها داریم». شاید هم جملههای ِ گوناگون ِ دیگری به کار میبردید تا دقیقاً همین نکته را بگویید: «ما واکنش ِ یکسانی داریم»، «چشماندازهای ِ ما همانند اند»، «ما نگرشهای ِ همانندی داریم»، «ما بسیاری از باورهایمان یکسان اند»، یا خیلی ساده میگفتید، «ما چیزهای ِ مشترک ِ زیادی داریم».
بگذارید من عبارت ِ دیگری را پیشنهاد دهم، چیزی که همهی ِ این عبارتهای ِ دیگر را در خود گرد آورده است و دقیقاً همان چیزی است که شما و بهترین ِ بهترین دوستتان در آن مشترک اید: حقیقت ِ شخصیتان.
حقیقت ِ شخصیتان
هنگامی که از «حقیقت ِ شخصیتان» میگویم منظور-ام «حقیقت» به معنای ِ روزینه و همهگانیاش نیست، چرا که معمولاً هنگامی آن واژه را به کار میبریم که ادّعایی با بودهها فکتها بخواند و یکسان از آب درآیند، مثلاً میگوییم: «حقیقت این است که من خواهر ِ کوچکتری دارم، و نه آن چنان که شما گفتید برادر ِ کوچکتری داشته باشم». ولی حسّ و معنایی از حقیقت که من این جا دارم در بارهاش حرف میزنم حسّ و معنای ِ دیگری است؛ مثلاً وقتی در پاسخ به چیزی میگوییم «این حقیقت دارد»، در برابر ِ این جمله که «این چرند است!» (یا «بیمعنا»، «مزخرف»، «پوچ»، و از این دست چیزها). هنگامی که «حقیقت» را در این معنا به کار بریم، منظور ِ ما این است که داستانی که هماکنون شنیدیم همنوا است با شیوهای که به گمان ِ ما چیزها آن بیرون در جهان ِ واقعی آن جور هستند. آن داستان همنوا است با شیوهای که ما شخصاً معنای ِ چیزها را میفهمیم و میحسّیم.
ما معنای ِ رخدادهایی را که آن بیرون در جهان میبینیم با برساختن ِ داستانهای ِ خودمان در بارهی ِ آنها میفهمیم و میحسّیم. این موضوع هم در بارهی ِ رخدادهایی که برای ِ دیگران رخ میدهند و هم رخدادهایی که برای ِ خود ِ ما رخ میدهند درست است. داستانها آن بیرون در جهان نیستند؛ همهی ِ آن چیزی که آن بیرون است رخدادها هستند که بیطرف اند. ما هستیم که داستانها را میسازیم. و با این که رخدادها بیطرف اند، داستانهایی که ما در بارهی ِ آنها میسازیم همهگی معنای ِ اخلاقی دارند – ادّعایی در این باره که چیزها در واقع چهگونه هستند. این مثال ِ فرضی منظور ِ مرا به شما نشان خواهد داد:
مردی که در پیادهرویی شلوغ در شهری بزرگ قدم میزند روی ِ پوست ِ موزی سر میخورد و درست روی ِ باسناش به زمین میافتد. این همان رخداد است. دو نفر ِ دیگر در همان پیادهرو که دارند قدم میزنند، چاک و جورج، این رخداد را میبینند. داستانی که چاک برای ِ آن رخداد میسازد این است که «آن آدم زیر ِ پایاش را نگاه نمیکرد. سر به هوا بود و خب سر خورد، درست مثل ِ کاریکاتورها». معنای ِ اخلاقیای که چاک از داستاناش بیرون میکشد این است که «آن بیرون جنگل است. شما باید مراقب ِ خودتان باشید وگرنه با باسنتان به زمین خواهید خورد، درست مثل ِ آن چه آن آدم ِ بیچاره انجام داد». داستان ِ جورج برای ِ همان رخداد چیز ِ دیگری است: «یک آدم ِ نادان به اندازهای احمق و بیملاحظه بوده است که پوست ِ موزی را روی ِ پیادهروی ِ چنان شلوغی انداخته است که میشد شرط بست که حتماً کسی روی ِ آن سر میخورد». معنای ِ اخلاقیای که جورج از داستاناش بیرون میکشد این است که «هر اندازه هم که ما بکوشیم تا مراقب باشیم، نادانهایی مثل ِ کسی که آن پوست ِ موز را انداخت تهدیدی برای ِ بقیهی ِ ما هستند. امروز نوبت ِ این مرد بود، فردا میتواند نوبت ِ من باشد».
چاک و جورج در برابر ِ رخداد ِ یکسانی داستانهایی بسیار ناهمسان دارند و بنابراین، واکنشهای ِ ناهمسانی نشان میدهند. چاک واکنشی سرگرمی-مانند دارد. او سر-اش را تکان میدهد، خندهی ِ ریزی میزند، و نادیده میگذرد. جورج هنگامی که میبیند آن مرد روی ِ پوست ِ موز سر میخورد نمیخندد. این موضوع برای ِ او خندهدار نیست. کلّ ِ احساس ِ او خشم و برآشفتهگی است – دوست دارد کاش دستاش به آن آدمی که آن پوست ِ موز را انداخته میرسید – و از سویی احساس ِ دلسوزی برای ِ مردی دارد که روی ِ آن سر خورد. جورج به سوی ِ او میرود و به کمکاش میشتابد تا دوباره روی ِ پای ِ خود بیایستد.
رخداد ِ یکسان – دو داستان ِ ناهمسان، دو واکنش ِ عاطفی ِ ناهمسان، دو واکنش ِ رفتاری ِ ناهمسان. دو حقیقت ِ شخصی ِ ناهمسان.
تجربهی ِ حقیقت ِ شخصیتان: داستان ِ مایکل اِیسنِر
شما میتوانید حقیقت ِ شخصی ِ خودتان را همین حالا با خواندن ِ این رویدادی که واقعاً رخ داده است بچشید.
در روز ِ ۴ دسامبر ِ ۱۹۹۷، مایکل دی. ایسنر، رئیس ِ هیأت مدیره و مدیرعامل ِ شرکت ِ والت دیزنی، مقداری از گزینههای ِ سهاماش را به کار انداخت. گزینههای ِ سهام یکی از مزیتهای ِ افزودنی است که شرکتها به مدیران ِ اجرایی ِ رتبهبالای ِ خود میدهند. گزینه حقّ ِ خرید ِ سهمی از سهام ِ شرکت با قیمتی بسیار پایینتر از قیمت ِ بازار ِ کنونی آن است. به محض ِ این که مدیر ِ اجرایی گزینه (یا معمولاً گزینهها، در مورد ِ سهمهای ِ زیادی از سهام) را به کار میاندازد و سهمها را میخرد، همان لحظه سود ِ زیادی به دست میآورد (دستکم، روی ِ کاغذ). اگر او پس از آن تصمیم بگیرد که آن سهمها را به قیمت ِ بازار ِ کنونی بفروشد، آن سود ِ زیاد از سود ِ کاغذی به شکل ِ سود ِ واقعی در میآید. لطفاً حواستان باشد که پول درآوردن از گزینهها کاری کاملاً مشروع است؛ آدمها همیشه این کار را انجام میدهند.
آن چه مایکل ایسنر در روز ِ ۴ دسامبر ِ ۱۹۹۷ انجام داد این بود که گزینهها را برای ِ ۷.۳ میلیون سهم از سهام ِ دیزنی به کار انداخت. قیمت ِ یک سهم از سهام ِ دیزنی آن روز صبح تقریباً ۹۵ دلار بود. گزینههای ِ آقای ِ ایسنر به او این امکان را داد که بیشتر ِ این ۷.۳ میلیون سهم را به قیمت ِ ۱۷.۱۴ دلار و مقداری از آن را به قیمت ِ ۱۹.۶۴ دلار بخرد. همان لحظهای که آقای ِ ایسنر ۷.۳ میلیون سهم از سهام ِ دیزنی را خرید، روی ِ کاغذ، سودی برابر با ۵۶۵ میلیون دلار به دست آورد. سپس، ۴ میلیون از آن سهمها را به قیمت ِ بازار ِ کنونی فروخت و سود ِ واقعی ِ پیشمالیاتی برابر با ۳۷۴ میلیون دلار به دست آورد. پس از دادن ِ مالیات، آقای ِ ایسنر سود ِ خالصی تقریباً برابر با ۱۳۱ میلیون دلار از ۳۷۴ میلیون دلار ِ آغازین بیرون کشیده بود.
این رویدادی بود که رخ داده بود. برای ِ پی بردن به حقیقت ِ شخصیتان در بارهی ِ آن، کار را با احساسهایتان بیآغازید. احساس ِ اصلیای که هنگام ِ خواندن ِ این داستان تجربیدید تجربه کردید چه بود؟ میتوانست هر چیزی باشد: هیجان، برانگیزندهگی، حسودی. اینها تنها سه مثال از چیزهای ِ بیشماری است که کسی میتوانست هنگام ِ خواندن ِ آن رویداد احساس کند.
هنگامی که احساس ِ اصلیتان را شناساییدید، میتوانید از آن جا عقبگرد به سوی ِ معنای ِ اخلاقی ِ داستانتان در بارهی ِ آن رویداد بروید، و سپس به خود ِ داستان برسید. اگر احساس ِ اصلیتان هیجان یا برانگیزندهگی بوده باشد، معنای ِ اخلاقی ِ داستانتان شاید این بوده است که «اگر آدمها باهوش و سختکوش باشند، آسمان چندان بلند نیست. من باهوش ام، سخت میکوشم. من هم میتوانم روزی چنین باشم». داستانی که از آن چنین معنای ِ اخلاقیای را بیرون کشیدید شاید این باشد که «مایکل ایسنر باهوش بود، کارتهایاش را درست بازی کرد و سخت کوشید – و خب پاداشاش را هم به دست آورد». اگر احساس ِ اصلیتان حسودی بوده باشد، معنای ِ اخلاقی ِ داستانتان میتواند این باشد که «برخی از آدمها خوششانس اند، همین». خود ِ داستانتان شاید چنین چیزی باشد که «مایکل ایسنر شاید باهوش باشد و شاید سختکوش باشد، ولی آدمهای ِ بسیاری باهوش و سختکوش اند، و آنها باید هزاران سال عمر کنند تا بتوانند آن چه را او در یک روز به دست آورد، به دست آورند. او شانس آورد که در زمان ِ درست در جای ِ درست بود. او احتمالاً در جای ِ درستی در زمان ِ درستی به دنیا آمد. و او باید در هر گام از این راه ترکیب ِ درستی از حرکتها را میداشته است. من چنین شانسی ندارم».
رویداد ِ یکسان، حقیقتهای ِ شخصی ِ ناهمسان. هر روز که رویدادهای ِ پیرامونتان را میبینید، و به آنها میواکنشید، شکل ِ واکنشتان به دلیل ِ حقیقت ِ شخصیتان در رویارویی با آن رویدادها است. داستانهایی که در بارهی ِ رویدادها میسازید و معناهای ِ اخلاقیای که بیرون میکشید همان چیزهایی هستند که حقیقت ِ شخصیتان از آنها ساخته شده است.
حقیقت ِ شخصیتان نه تنها تعیینگر ِ واکنشهایتان به رویدادهای ِ خام است بلکه تعیینگر ِ واکنشهایتان به داستانهای ِ آدمهای ِ دیگر در بارهی ِ رویدادها است. اگر داستان ِ کسی دیگر با حقیقت ِ شخصی ِ خودتان همراستا باشد، داستانشان را میپذیرید. یعنی، واکنشتان به معنای ِ اخلاقی ِ داستانشان این است که «این حقیقت دارد. این همان جوری است که چیزها در واقع هستند». اگر داستانشان با حقیقت ِ شخصیتان همراستا نباشد، آن را نمیپذیرید. ما همیشه داریم با داستانهای ِ آدمهای ِ دیگر بمباران میشویم – نه فقط داستانهایی که آدمهای ِ دیگر شخصاً به ما میگویند، بلکه داستانهایی که در کتابها و مجلّهها، در تلویزیون و در فیلمها به ما گفته میشوند. مثلاً، (درست حدس زدید) الویرا مادیگان را در نظر بگیرید. سازندهگان ِ آن فیلم چنین معنای ِ اخلاقیای را به ما میدادند: «عشق ِ شورانگیز معمولاً تراژیک است. این موضوع تقصیر ِ عاشقان نیست که نمیتوانند چارهای برای ِ عشق به همدیگر بییابند. این موضوع تقصیر ِ جامعهی ِ جانورخوی ِ بی-احساسی است که عشق ِ آنها را نمیفهمد». آن معنای ِ اخلاقی با حقیقت ِ شخصی ِ جنیفر در بارهی ِ عشق همراستا بود، بنابراین او ارتباط ِ ژرفی با آن فیلم میگرفت. چنین چیزی با حقیقت ِ شخصی ِ من همراستا نبود، بنابراین آن فیلم برایام سرد و بیروح مینمود.
چیزهایی که کارشناسان – سیاستمداران، آموزگاران، منبریان، رواندرمانگران – در سخنرانیهایشان به ما میگویند، درسها، موعظهها، و کتابهای ِ خودیاری نیز از جنس ِ داستان اند. این کارشناسان همهگی میکوشند تا به ما بباورانند که چیزی در واقع همان است که آنها میگویند، و همهی ِ آنها امیدوار اند که پاسخ ِ ما چنین باشد که «آری، این حقیقت دارد».
هیچ راهی نیست که بتوان توصیف ِ کوتاه یا چکیدهای از حقیقت ِ شخصیتان گفت – مثلاً، با فهرستیدن ِ فهرست کردن ِ پیشینه، باورها، نگرشها، هوش، و صفتهای ِ شخصیتیتان. دلیلاش این است که همهی ِ این جنبههای ِ شما، و بسیاری چیزهای ِ دیگر، میانکنش ِ پیچیدهای برقرار میسازند تا به حقیقت ِ شخصیتان فرم دهند. همچنین، حقیقت ِ شخصیتان فقط تکّهتکّه پدیدار میشود، یعنی با فهم ِ معنای ِ گسترهی ِ بیکرانی از رویدادها و داستانهایی که روز به روز در معرض ِ آنها قرار دارید، هر بار یک تکّه از آن پدیدار میشود. هیچ راهی نیست که چکیدهی ِ کوتاهی از کلّ ِ آن بدهیم.
اهمّیتی ندارد که نمیتوانید توصیف ِ کاملی از حقیقت ِ شخصیتان بدهید یا آن را توضیح دهید. آن چه به راستی اهمّیت دارد این است که حقیقت ِ شخصیتان همیشه در تعیین ِ واکنشهایتان به همهی ِ چیزهای ِ پیرامونتان نقش دارد. پس وقتی میگویید «ما نگاه ِ یکسانی به چیزها داریم»، یا «ما واکنش ِ یکسانی داریم»، یا «ما نگرشها و باورهای ِ یکسانی داریم»، گویی حرفتان این است که حقیقت ِ شخصیتان جفت-و-جوری ِ نزدیکی با حقیقت ِ شخصی ِ کسی دیگر دارد. به زبان ِ دیگر، هنگامی که شما و کسی دیگر همپندار باشید، حقیقت ِ شخصی ِ شما با حقیقت ِ او جفت-و-جوری ِ نزدیکی خواهد داشت.
ایدهی ِ حقیقت ِ شخصی زاویهی ِ دید ِ دیگری به شما میدهد تا از آن زاویه ببینید که شما و همدمتان تا چه اندازه در سویهی ِ پنداری به هم نزدیک اید. پس، بر اساس ِ تجربهیتان از سنجش ِ واکنشهای ِ خودتان با واکنشهای ِ همدمتان به رویدادها و داستانهایی که هر روز در برابر ِ شما قرار میگیرند، به پرسش ِ تعریفگرانهی ِ زیر پاسخ دهید.
تا چه اندازه حقیقت ِ شخصی ِ شما با حقیقت ِ شخصی ِ همدمتان جفت-و-جوری ِ نزدیکی دارد؟