اگر شما و همدمتان اکنون واقعاً زناشوییده اید، نکتهای هست که میتوانید جلوی ِ آینه به خودتان بگویید: شما یکی از سختترین و کمرشکنترین آزمونهای ِ وفاداریتان به همدیگر را پشت ِ سر گذاشته اید، یکی از دشوارترین آزمونهایی که آدمیزاد تاکنون ساخته و پرداخته است: برنامهریزی ِ جشن ِ عروسی. برای ِ گذراندن ِ چنین چیزی به شما شادباش تبریک میگویم.
من میخواهم این فصل را کوتاه نگاه دارم چرا که کتابهای ِ زیادی در بارهی ِ چهگونه زناشوییده بودن آن بیرون هستند، و برخی از آنها واقعاً سودمند اند (و شما میدانید که کجا فهرست ِ آنها را ببینید). تنها میخواهم بر چند نکتهای پایفشارم که احساس میکنم به آنها چندان بسنده پرداخته نشده است.
نبردهای ِ قدرت:
درآوردن ِ موضوع ِ واقعی از تلهی ِ «حق با چه کسی است»
نبردهای ِ قدرت هر از گاهی در همهی ِ زناشوییها رخ میدهند، و در زناشوییهای ِ ناخشنود هر روز کم-و-بیش رخ میدهند. همهی ِ این چیزها از سوی ِ زناشو-درمانگران شناخته شده اند. آن چه شناخته نشده است این است که نبردهای ِ قدرت در زناشویی، جدا از این که چه چیزی ماشهی ِ آنها را کشیده است، ناگزیر و بنیادگرایانه در بارهی ِ این هستند که حق با چه کسی است.
موضوعهایی که ماشهی ِ نبردهای ِ قدرت را میکِشند میتوانند در بازهی ِ گستردهای قرار گیرند، از چیزهای ِ کوچک گرفته مانند ِ «آیا باید امشب به تماشای ِ این فیلم به سینما برویم، یا آن فیلم؟» تا چیزهای ِ پراهمّیتتری مانند ِ «آیا باید حالا به نوزاد غذا بدهیم یا نیم ساعت ِ دیگر؟» تا موضوعهای ِ بزرگی که پیآمدهای ِ برگزیدن ِ یکی از گزینهها به جای ِ دیگری بسیار زیاد است. ولی، بیشتر ِ وقتها، این موضوعها آن اندازه کوچک هستند، و جایگزینها آن اندازه منطقی هستند، که همه چیز در هر دو حالت به خوبی میتواند پیش رود. فیلمی را که امشب نمیبینیم، میتوانیم شب ِ دیگری ببینیم؛ به نوزاد چه الان و چه کمی بعد غذا دهیم، میدانیم که نیرومندانه، تندرست، و با خوراک ِ خوب بزرگ خواهد شد. اگر منطقی بنگریم، فرق ِ این جایگزینها برای ِ ما بیش از آن بیاهمّیت است که شورمندانه حواسمان را به آنها بدهیم. پس چرا گاهی وارد ِ دعواهای ِ تلخی در بارهی ِ آنها میشویم؟ پاسخ این است که، حتّا اگر موضوع کوچک باشد، ما شاید در هر حال شورمندانه حواسمان هست که حق با ما باشد.
رابطهی ِ معناداری هست میان ِ خواست ِ شورمندانهی ِ ما برای ِ بر-حق-بودن و آریگوییای که در زناشوییمان میگیریم – یا نمیگیریم – و آن رابطه این است: هر چه آریگویی ِ کمتری در کل از همدممان بگیریم، خواستمان برای ِ بر-حق-بودن، هنگام ِ ناهمنوا بودن با همدممان، شورمندانهتر است. به این موضوع چنین بیاندیشید: هنگامی که بر سر ِ موضوعی با همدممان در کشمکش هستیم، در آن لحظه، آریگوی ِ همدیگر نیستیم. ناهمنوا بودن و در عین ِ حال آریگویی با هم در تناقض اند. حالا، اگر سطح ِ عمومی ِ آریگویی ِ دو-سره در این رابطه بالا باشد (چرا که ما سازگار هستیم)، پس نیاز ِ پرفشاری برای ِ دریافت ِ آریگویی بر سر ِ این موضوع ِ ویژه نخواهیم داشت. این فکر به ما احساس ِ امنیت میدهد که همدممان در مورد ِ خیلی از چیزهای ِ دیگر در زمانهای ِ دیگرِ ما خواهد بود. بنابراین، اندکی پس از این که این کشمکش به شکل ِ نبرد ِ قدرتی بر سر ِ این که حق با چه کسی است میدرآید، یا حتّا پیش از آن، خواهیم دریافت که مشکلی نیست اگر ما ناحق باشیم، و این که چندان اهمّیتی ندارد اگر این موضوع به روش ِ همدممان تصمیمگیری شود. ما بیخیال ِ نبرد ِ قدرت میشویم.
برای ِ زوجهایی که به دلیل ِ ناسازگاریشان ناخشنود اند کارها این چنین پیش نمیروند. برای ِ این زوجها، سطح ِ عمومی ِ آریگویی ِ دو-سره پایین است چرا که دو همدم بیش از اندازه ناهمسان اند. فهم ِ دو-سرهی ِ بسندهای از هم ندارند تا بیشتر ِ وقتها بتوانند آریگوی ِ همدیگر باشند. بنابراین هنگامی که موضوع ِ ستیزآفرینی سر بر میآورد، این دو همدم نگاهشان چنین است که دیگری میکوشد آنها را نادرستشمارد و یک بار ِ دیگر به ردّ ِ آنها بپردازد. و هر یک از آنها به خودشان میگویند، «او نمیتواند دوباره چنین کاری را با من انجام دهد. به او نشان میدهم که حق با من است. من او را میوادارم تا آریگوی ِ من باشد. و حتّا اگر چنین کاری انجام ندهد، دستکم این فرصت را خواهم داشت تا درست جلوی ِ چشمهای ِ او آریگوی ِ خود-ام باشم». اهمّیتی ندارد که این موضوع تا چه اندازه کوچک است، این همدمهای ِ ناخشنود درگیر ِ نبرد ِ قدرتی بر سر ِ آن خواهند شد چرا که فرصتی است تا به زور آریگوییای را به چنگ آورند که غیر از این از راه ِ دیگری به دست نمیآورند. این بخشی از تراژدی ِ بودن در زناشویی با کسی است که با او سازگار نیستید – نبود ِ آریگویی ِ دو-سره به نبردهای ِ قدرت ِ تلخ و بیامان میانجامد.
نکتهی ِ اخلاقی ِ داستان، برای ِ زناشویی ِ خشنود ِ شما، این است که همین که از این باخبر شدید که شما دو نفر در نبرد ِ قدرتی هستید، میتوانید بیخیال ِ آن شوید، همین. شما میدانید که بیشتر ِ وقتها آریگویی ِ فراوانی میگیرید، پس نیازی نیست همیشه آن را داشته باشید. یک راه ِ آسان برای ِ این که با اشارهای به همدمتان بفهمانید که میخواهید بیخیال ِ نبرد ِ قدرت شوید این است که پیشنهاد دهید در بارهی ِ این موضوع سکّه بیاندازید. (باور ِ من این است که اگر سکّهها برای ِ سکّه انداختن ساخته نشده بودند اصلاً هرگز اختراع نمیشدند، و ما با پول ِ کاغذی روزگار ِ خوبی – بهتری – داشتیم.) هنگامی که همدمتان بر سر ِ سکّه انداختن همنوا میشود، معنایاش این است که شما هر دو همنوا اید که موضوع ِ واقعی را از این تله که «حق با چه کسی است» درآورید. و همین که این کار را انجام دهید، این کشمکش بیدرنگ حل میشود. پس، کاری که باید انجام دهید این است که گوشبهزنگ ِ نقطهای باشید که کشمکش به شکل ِ نبرد ِ قدرتی بر سر ِ این که حق با چه کسی است در میآید، و فوری زنگ ِ هشدار را با دادن ِ این پیشنهاد به صدا درآورید که، «هی، بیا سکّه بیاندازیم».
راه ِ تو / راه ِ من
ولی، موضوعهایی هستند که هر کسی که عقل ِ درستی داشته باشد با سکّه انداختن در بارهی ِ آنها تصمیم نمیگیرد. اینها موضوعهایی هستند که هر یک از شما را به الگوی ِ رفتاری ِ ویژهای برای ِ مدّت زمان ِ بلندی میپایبندند. شما فقط باید بر سر ِ آنها به همنوایی برسید. مشکل این جا است که در این موضوعها به آسانی، حتّا آسانتر از موضوعهایی با پیآمدهای ِ کمتر، میتوان در دام ِ نبردهای ِ قدرت بر سر ِ این که حق با چه کسی است افتاد. ناسازنمایی ِ متناقضنمایی ِ قضیه این جا است که هر چه بیشتر میکوشید در مورد ِ آنها «گذارگویی» مذاکره داشته باشید، خود را در دام ِ ژرفتری از نبرد ِ قدرت بر سر ِ این که حق با چه کسی است، میاندازید. باید راه ِ بهتری وجود داشته باشد.
چنین راهی هست، چون من خود-ام آن را اختراعیده ام اختراع کرده ام و آن روش را «راه ِ تو / راه ِ من» نامیده ام. شما میتوانید از «راه ِ تو / راه ِ من» پس از زناشوییدن بهره بگیرید، ولی در کمک به شما پیش از زناشوییدن هم میتواند سودمند باشد. راه ِ تو / راه ِ من میتواند به شما یاری رساند تا بر سر ِ جنبههایی از زندهگی ِ روزینهیتان به همنوایی برسید که آنها را به عنوان ِ نقطههای ِ ناهمنوایی در سویهی ِ کرداری شناساییده اید و گهگاه حتّا میتواند برای ِ ناهمنواییهای ِ سویهی ِ پنداری هم سودمند باشد، در جاهایی که آن ناهمنواییها با پیشبرد ِ زندهگی ِ روزانهیتان سر-و-کار دارند. نخست نمونهای موردی از راه ِ تو / راه ِ من خواهم داد (از نخستین باری که بهکارگیری ِ آن در واقع برای ِ من پیش آمد)، سپس چهگونهگی ِ کارکرد ِ آن را توضیح میدهم، و سپس نمونهی ِ دیگری از یک مورد ِ پیشزناشویی خواهم گفت.
بیوِرلی و فیل زوجی دوستداشتنی در سالهای ِ پایانی ِ دههی ِ بیست ِ خود بودند. آنها پنج سالی میشد که زناشوییده بودند و بیدرنگ آشکار بود که پیوند ِ نیرومندی دارند. پشت ِ همهی ِ خشمها و سر-در-گمیها، آنها به هم ارج مینهادند – آنها به هم عشق میورزیدند. (آنها یکی از آن زوجهای ِ «خوب-حس» بودند.) در هر حال، کشمکش ِ میان ِ آنها در چند ماه ِ گذشته چنان بالا گرفته بود که در-به-در به سوی ِ من آمده بودند. ریشهی ِ این کشمکش در این واقعیت بود که هر یک عادتهایی داشتند که دیگری را به دیوانهگی میرساند.
فیل پیمانکار ِ بِتُن بود و پی ِ ساختمانها و چنین چیزهایی را میریخت. دو عادت ِ او که بیورلی را به دیوانهگی میکشاند اینها بودند: ۱) هنگامی که از سر ِ کار به خانه میآمد، با چکمههایاش در خانه راه میرفت، و تکّههای ِ گل ِ سفتشده و سیمان همه جا میریخت؛ ۲) او همیشه برآوردهایاش را عصرها، درست پس از پایان ِ کار ِ ساختوساز ِ آن روز، انجام میداد و بنابراین کمابیش هرگز در روزهای ِ کاری برای ِ شام در خانه نبود. بیورلی آموزگار ِ دبیرستان بود، ولی علاقهی ِ اصلیاش – دلواپسی ِ نخستاش که فیل هم به راستی تا اندازهای آن را داشت – سگها بودند. بیورلی، به عنوان ِ بخشی از این علاقه، بسیار زیاد درگیر ِ چیزی به نام ِ «نجات ِ سگ ِ تازی» بود. هر زمان که سازمان ِ نجاتاش از سگهای ِ تازی ِ ناخواستهای خبردار میشد، چه سگهایی که در پناهگاهها بودند و چه سگهایی که در آستانهی ِ ساماندهی (یعنی، کشته شدن) از سوی ِ پیستهای ِ مسابقهی ِ سگها بودند، عضوهای ِ این گروه سگها را به خانهی ِ خود میبردند تا آدمهایی پیدا شوند که آنها را به سرپرستی بپذیرند. بیورلی جعبههایی (قفسهای ِ بزرگ ِ جداگانه) داشت که تا چهار عدد سگ در آنها جا میشدند، و همیشهی ِ خدا دو تا چهار سگ میشد در آنها دید. فیل مشکلی با سگها نداشت، او با شلوغکاری مشکل داشت. نه، نه با شلوغکاری ِ سگها – آنها بسیار شستهرفته بودند. او با شلوغکاری ِ بیورلی مشکل داشت. آشکار است که نجات ِ سگ ِ تازی کلّی کاغذبازی دارد، و بیورلی کلّ ِ خانه را با سندهای ِ سگی ریختوپاشیده بود. بیشتر ِ سطح ِ میز ِ اتاق ِ ناهارخوری با انبوهی از آنها پوشیده بود. آن کاغذها فیل را به دیوانهگی میکشاند.
پس از چند دقیقه گوش دادن به هر دوی ِ آنها که میکوشیدند به من بپذیرانند که حق با آنها است، من بارش ِ فکریام را دریافتم و گفتم، «به این میاندیشم که چه میشود اگر، برای ِ دو هفته، همهی ِ تصمیمهای ِ بزرگ و کوچک [که پس از آن گفتم، مگر سکس که همیشه باید با پذیرش ِ هر دو باشد] از راه ِ شما پیش رود، و سپس دو هفتهی ِ پس از آن هم همه چیز از راه ِ شما پیش رود». منظور-ام را روشنتر گفتم. نخست، آنها باید پذیرای ِ چنین آزمایشی میشدند. به زبان ِ دیگر، هر یک از آنها باید پیمان میسپردند که پیرو ِ خواستههای ِ دیگری خواهند بود – همین حالا، حتّا پیش از این که دقیقاً بدانند دیگری احتمالاً چه درخواستهایی از آنها خواهد داشت. سپس، هر کسی که نخستین نفری بود که میتوانست راهاش را پیش ببرد، قرار میگذاشت که در آن بازهی ِ دو-هفتهای از دیگری چه میخواهد. این یک گذارگویی مذاکره نخواهد بود. شخصی که راهاش را پیش میبرد فقط به همدم ِ دیگر میگوید چه چیزی میخواهد، و همدم ِ دیگر فقط میگوید بله و آن کار را انجام میدهد. هر دو میتوانند هر درخواستی در بارهی ِ هر چیزی داشته باشند، مثلاً، این که دیرتر از ساعت ِ ۱۰ شب به تختخواب نروند یا این که در آن دو هفته خبری از تماشای ِ تلویزیون نباشد – هر چیزی. بر اساس ِ موضوعهای ِ معیّنی که ماشهی ِ نبرد ِ قدرت ِ آنها را میکشید، بیورلی میتوانست به فیل دستور دهد که باید هر شب تا پیش از ۵:۳۰ عصر برای ِ شام در خانه باشد، یا این که چکمههای ِ کاریاش را بیرون ِ خانه پیش از گام گذاشتن در خانه درآورد. فیل میتوانست از بیورلی بخواهد که همهی ِ تکّه-کاغذهای ِ سندهای ِ سگ ِ تازی را از خانه بردارد، یا هیچ سگ ِ تازهای در دو هفتهی ِ پیش ِ رو نپذیرد – هر چیزی، البتّه تا جایی که بیورلی را به انجام ِ چیزی پایبند نسازد که فراتر از دو هفتهی ِ فیل باشد.
سپس از آنها پرسیدم که آیا یقین دارند – به یقین آنها یقین داشتند – که میخواهند پذیرای ِ این آزمایش ِ راه ِ تو / راه ِ من شوند. پس از چند پرسش و کمی گفتوگو، با کمی ترس و لرز ِ آشکار، گفتند که یقین دارند.
نتیجههای ِ این آزمایش چنین بودند: هنگامی که نوبت ِ راه ِ بیورلی بود، او از فیل خواست که سه شب از روزهای ِ کاری ِ هفته تا پیش از ساعت ِ ۷ عصر به خانه بیآید، و همچنین از او خواست که از در ِ پشتی وارد ِ خانه شود و پیش از درآوردن ِ چکمههایاش جلوتر از راهروی ِ پشتی نیآید. هنگامی که نوبت ِ راه ِ فیل بود، فیل فقط خواست که بیورلی میز ِ اتاق ِ ناهارخوری و اتاق ِ نشیمن را بدون ِ کاغذهای ِ سگ ِ تازی نگاه دارد. هم فیل و هم بیورلی، هنگامی که نوبت ِ راه ِ همدمشان بود، ۱۰۰ درصد پیرو ِ خواستههای ِ همدمشان بودند، و انجام ِ چنین کاری برایشان دشوار نبود. پس از آزمایش ِ راه ِ تو / راه ِ من، این نبرد ِ قدرت ِ ویژه در زناشوییشان ناپدید شد.
چرا راه ِ تو / راه ِ من برای ِ بیورلی و فیل جواب داد؟ پیش از هر چیزی، این روش به این دلیل جواب داد که موضوعها از نبرد ِ قدرت بر سر ِ این که حق با چه کسی است جدا شدند. هنگامی که بیورلی و فیل پذیرای ِ این آزمایش شدند، آنها در واقع با کنش بر اساس ِ اولویتهای ِ همدمشان همنوا شدند – ولی نه به این دلیل که همدمشان یک جورهایی آنها را به آن کار واداشته بود، یا چون حق با همدمشان بود. آنها از روی ِ ارادهی ِ آزاد ِ خودشان میخواستند بر اساس ِ خواستههای ِ همدمشان بکُنشند، فقط به این دلیل که پذیرای ِ آزمایش شده بودند. دیدگاه ِ آنها میتوانست همچنان بر این باشد که همدمشان ناحق است، ولی میخواستند به گونهای بکُنشند که انگار حق با همدمشان است. و، چه آنها دریافته باشند و چه نه، بیورلی و فیل سربسته این را هم پذیرفته بودند که نیازمندیهای ِ همدمشان آن اندازه هم افراطی نبودند که انجامشان شدنی نباشد.
روش ِ راه ِ تو / راه ِ من با باز-آریگویی ِ اعتماد ِ فیل و بیورلی به همدیگر هم کارکرد ِ خود را نشان داد. آنها همین که با آزمایش همنوا شدند در واقع با زبان ِ بسته میگفتند که از در اختیار گذاشتن ِ کامل ِ خود در دستان ِ آن دیگری احساس ِ ایمنی داشتند. و سپس هر یک از آنها اعتمادپذیر بودن ِ خودشان را از دو راه نشان دادند. نخست، هر یک ۱۰۰ درصد با خواستههای ِ آن دیگری همخوان شدند. دوم، هنگامی که نوبتشان بود که قدرت را در دست بگیرند، هیچ یک درخواست ِ افراطیای نداشتند: بیورلی از فیل نخواست که هر روز ساعت ِ ۵:۳۰ به خانه بیآید، و فیل از بیورلی نخواست که همهی ِ کاغذها را از آشپزخانه و دیگر اتاقهای ِ خانه بیرون ببرد، یا دیگر هیچ سگی نپذیرد. بودن در آزمایش ِ راه ِ تو / راه ِ من به بیورلی و فیل این امکان را داد تا خود را در چارچوب ِ درخواستهای ِ میانهروتری قرار دهند، دلیل ِ ویژهی ِ آن این بود که راه ِ تو / راه ِ من موضوعهای ِ واقعی را از بند ِ نبرد ِ قدرت رهاند. هنگامی که بیورلی و فیل از آن نبرد گسسته شدند، توانستند دوباره به هم نزدیکتر شوند، و از آن جایگاههای ِ افراطی که آن نبرد آنها را به آن سو قطبانده بود دور شوند. وقتی آنها دیدند که آن دیگری سمند ِ قدرت را بر سر و کول ِ آنها نمیراند، با این که چنین چیزی در این آزمایش روا بوده است، هر یک از شنیدن ِ اولویتهای ِ آن دیگری احساس ِ ایمنتری میکرد و میکوشید تا خود را با آنها جور در آورد.
به گمانام راه ِ تو / راه ِ من چنین است که جواب میدهد. حالا مثال ِ پیشزناشویی.
اگرچه بن و جسیکا هنوز در سالهای ِ پایانی ِ دههی ِ بیست ِ خود بودند، هر دو پیش از آن زناشوییده بودند – با بیچارهگی – و طلاق گرفته بودند. هر دو در زناشویی ِ پیشینشان آسیبدیده بودند، و این بار هریک همهی ِ سختیها را به جان خریده بودند تا شخص ِ درست را برگزینند. حسّ ِ من این بود که، در کل، موفّق شده بودند. آنها سراغ ِ من آمده بودند چون، اگرچه به خوبی با هم جفت-و-جور بودند، هنوز «چند موضوع» مانده بود که باید روی ِ آنها کار میشد. ولی این «چند موضوع» دربرگیرندهی ِ موضوعی بزرگ بود: کشمکش بر سر ِ قانونهای ِ غذایی ِ یهودی – کاشروس.
همچنان که شاید بدانید، بهجایآوردن ِ کاشروس دربرگیرندهی ِ چند چیز ِ گوناگون است: نخوردن ِ فرآوردههای ِ خوک؛ نخوردن ِ نرمتنان ِ صدفدار؛ خوردن ِ گوشت ِ فقط جانورانی که به گونهای کشتار ِ مذهبی شده اند که، بر اساس ِ سنّت، رنج ِ جانور را کمینیده به کمترین میزان کاسته است و به زندهگی ِ جانور، حتّا زمانی که دارد گرفته میشود، ارج مینهد؛ و نیآمیختن ِ فرآوردههای ِ شیری با گوشت، چه در پختن و چه در خوردن. برخی از یهودیان این قانونها را واو به واو بهجای میآورند، تا جایی که، مثلاً، قابلمهها، بشقابها، و ظرفهای ِ جداگانهای برای ِ غذاهای ِ گوشتی و غذاهای ِ لبنی دارند. دیگر یهودیان اصلاً آنها را بهجای نمیآورند. برخی دیگر بخشی از آنها را بهجای میآورند، مثلاً، در رستورانها خوک و نرمتنان ِ صدفدار میخورند ولی در خانه هرگز.
از بخت ِ بد ِ بن و جسیکا بود که در مورد ِ کاشروس در دو قطب ِ روبهروی ِ هم بودند. بن در خانهای ارتدوکس در شهری کوچک در نیوجرسی بزرگ شده بود که تقریباً همهی ِ یهودیها ارتدوکس بودند. پایبندی به کوشر برای ِ او اهمّیت داشت. (او در دوران ِ عصیان ِ جوانیاش چندین بار رو به جهان ِ نا-کوشر چنگ زده بود، ولی اکنون که داشت میزناشویید دوباره خانهای کوشر میخواست.) جسیکا در خانوادهی ِ یهودی ِ نو-سامان ِ ثروتمندی در بالاشهر ِ شرقی ِ نیویورک بزرگ شده بود. خانوادهی ِ او هرگز پایبند به کوشر نبودند. او به من گفت که غذای ِ دلپسند-اش کالاماری است. مشکلی بزرگ.
جسیکا و بن دعواهای ِ داغ و خود-حقپنداری بر سر ِ این داشتند که حق با چه کسی است، دعواهایی که آدمها تنها در بارهی ِ دین میتوانند داشته باشند: «پایبندی به کوشر دیگر از-مد-افتاده و بیخود است»، «ولی این سنّت ِ ما است»، «ما حالا میدانیم که با خوردن ِ خوک دچار ِ تریشین نمیشویم»، «نکته در این نیست. نکته در این است که کوشر بودن چیزی است که با آن به دیگران، و خود-ات – خدا که جای ِ خود دارد – نشان میدهی که یهودی هستی»، «راههای ِ زیاد ِ دیگری، بدون ِ پایبندی به کوشر برای ِ یهودی بودن است. من یقین دارم که خدا این را میفهمد».
و چیزهای ِ زنندهی ِ دیگری از این دست حرفها. در مورد ِ این زوج هم، مانند ِ فیل و بیورلی، روشن بود که «گذارگویی» ِ مذاکرهی ِ بیشتر در بارهی ِ این موضوع آنها را به هیچ جایی نمیرساند. پس من راه ِ تو / راه ِ من را با آنها در میان گذاشتم، و آنها دوست داشتند آن را بیآزمایند. آنها این آزمایش را به شیوهای دیگرگون از شیوهی ِ فیل و بیورلی پیش بردند، ولی نتیجهی ِ نهایی یکسان بود. بن و جسیکا نسبت به فیل و بیورلی درخواستهای ِ بیشتری از همدیگر داشتند. مثلاً، بن از جسیکا خواست که حتّا زمانی که خود-اش هم در کنار ِ او نبود به کوشر پایبند بماند، مثلاً هنگامی که جسیکا برای ِ ناهار با دوستاناش بیرون میرود. جسیکا از بن خواست که کمی غذای ِ نا-کوشر بخورد. آن چنان که آنها بعدها به من گفتند، هر دو چشم به راه ِ این بودند که همدمشان خواستههایشان را زیر ِ پا بگذارند – یعنی، پای ِ معاملهای که انجام داده بودند نمانند. آنها هر دو در اشتباه بودند. بن واقعاً غذاهای ِ نا-کوشری را که جسیکا روبهروی ِ او میگذارد خورد، و جسیکا حتّا زمانی که بن آن دور-و-بر نبود واقعاً به کوشر پایبند بود. این واقعیت که هر یک میخواستند به خواستههای ِ دیگری پایبند باشند، حتّا اگر تنها در آن دو هفتهی ِ آزمایش باشد، برای ِ هر دوی ِ آنها شگفتآور بود. و این موضوع بسیار یقینبخش بود چرا که نشان داد توانایی ِ نرمشپذیری ِ هر دو بسیار بیشتر از آن چیزی است که هر یک پیش از آن بازنمایانده بودند.
پس از راه ِ تو / راه ِ من، کاشروس دیگر مشکلی برای ِ بن و جسیکا نبود. تجربهی ِ همنوایی با زیستن بر اساس ِ استاندارد ِ کاشروس ِ آن دیگری برای ِ آن اندک-زمان آنها را از آن بند رهاند تا استاندارد ِ مشترکی بیآفرینند که هر دو میتوانستند در بلند-مدّت زندهگیشان را بر آن اساس پیش ببرند. (چند سال بعد، بن به من گفت که احساس میکند راه ِ تو / راه ِ من به او یاری رسانده است که بر سر ِ موضوعهای ِ مربوط به بهجای آوردن ِ تعطیلات ِ یهودی هم بهتر با خانوادهی ِ جسیکا کنار بیآید.) راه ِ تو / راه ِ من همان گونه یاریگر ِ بن و جسیکا بود که یاریگر ِ بیورلی و فیل بود: نخست با رهاندن ِ موضوع ِ واقعی از نبرد ِ «حق با چه کسی است»، و سپس با باز-آریگویی ِ اعتماشان به همدیگر.
همچنان که این دو نمونه نشان میدهند، شما میتوانید از راه ِ تو / راه ِ من به عنوان ِ شیوهای برای ِ ایستاندن ِ نبردهای ِ قدرت و رسیدن به همنوایی، چه پیش از زناشوییدن و چه پس از آن، بهره بگیرید. نکته فقط، هر چه زودتر، باخبر شدن از موضوعهایی است که بیشترین احتمال را دارد تا سرچشمهی ِ آن نبردها شوند. اگر فرصتی دست داد، راه ِ تو / راه ِ من را بیآزمایید و سپس به من بگویید که چهگونه پیش رفت.
گفتوگوی ِ بلند
آدمها میگویند که گذارگویی مذاکره در زناشویی بااهمّیت است. آنها میگویند که هنگامی که موضوع ِ بزرگی پیش میآید، موضوعی که شما و همدمتان سود و علاقههای ِ رویارویی دارید، باید بگذارگویید مذاکره کنید. شما باید اندکی بگذارید و بگذرید، همدمتان باید اندکی بگذارد و بگذرد؛ باید کوتاه بیآیید و با هم کنار آیید. ولی آن چه زوجهای ِ خشنود برای ِ کارگشایی ِ بزرگترین مشکلهایشان انجام میدهند گذارگویی مذاکره نیست. و راهکارهایی که سرانجام به آن میرسند کوتاه آمدن و کنار آمدن نیستند. راهکارهای ِ زوجهای ِ خشنود، بی هیچ کموکاستی، باز-چشماندازهایی هستند – یعنی، چشمانداز ِ مشترک ِ تازهی ِ کلّیای از آن چه زندهگی ِ باهمانهیشان است و از آن چه میتواند باشد. و راهی که آنها به این باز-چشماندازها میرسند چیزی است که من «گفتوگوهای ِ بلند» مینامم.
آن چه آدمهای ِ زناشوییدهی ِ خشنود انجام میدهند به یک دلیل ِ ساده گذارگویی مذاکره نیست: آنها به هم عشق میورزند و مراقب ِ همدیگر هستند. در واقع، دقیقاً همین سازمایهی ِ عنصر ِ عشق و مراقبت است که در گذارگویی ِ مذاکرهی ِ معمولی یافت نمیشود – و همین مایهی ِ ناگزیر بودن ِ گذارگویی مذاکره میشود.
به خودتان و یک فروشندهی ِ ماشین بیاندیشید. شما میکوشید ماشین را به پایینترین قیمتی که میشود بخرید، و او میکوشد آن را به بالاترین قیمتی که میشود به شما بفروشد. شما به بیشترین سود ِ او اهمّیتی نمیدهید و او هم به بیشترین ِ سود ِ شما – و هیچ دلیلی هم ندارد که هیچ از یک شما باید چنین کاری انجام دهد. شما با هم ناآشنا اید. احتمالاً پس از این تراکنش هرگز دوباره همدیگر را نخواهید دید. شما حتماً به هم عشق نمیورزید. هیچ دلیل ِ خوبی برای ِ هیچ یک از شما دو تن نیست که مراقب ِ رفاه ِ آن دیگری باشد. ما همه این را میدانیم و پذیرفته ایم. شاید شما بکوشید که از شگردهای ِ گذارگویی ِ مذاکرهی ِ پاکنهادانه بهره گیرید تا به بروندادی «بُرد-بُرد» دست یابید. ولی دلیل ِ آن تنها این است که مراقب ِ خودتان هستید، نه چون مراقب ِ فروشنده هستید. نیستید.
ما به راستی به شخصی که با او زناشوییده ایم عشق میورزیم. و به راستی عمیقاً مراقب ِ آن شخص هستیم. به دلیل ِ آن عشق و مراقبت، هنگامی که وضعیتی پیش میآید که همنوا نیستیم، یا جایی که سود و علاقههایمان، به گونهای بااهمّیت، رویاروی ِ هم قرار میگیرد روی ِ گذارگویی ِ مذاکرهی ِ لجبازانه و سختگیرانهای چمباتمه نمیزنیم. طبیعی است که دوست داریم آن چه را شخص ِ خودمان میخواهد به دست آوریم، ولی نه به قیمت ِ آسیب رساندن به شخصی که به او عشق میورزیم. پس کاری که انجام میدهیم این است که سوار بر کشتی ِ گفتوگوی ِ بلند میشویم.
گفتوگوی ِ بلند گذارگویی مذاکره نیست، اگرچه شاید گهگاه دربرگیرندهی ِ سازمایههایی عنصرهایی از آن باشد. گفتوگوی ِ بلند در واقع کانونیدن است؛ نشست ِ کانونیدن ِ مشترک و گسترشیافتهای است که در آن ما با هم از درون ِ یک فرآیند ِ فاشسازی ِ عاطفی میگذریم. از راه ِ این فاشسازی ِ عاطفی، سرانجام به نقطهای میرسیم که ناگهان راه ِ تازهای برای ِ باهمروی میبینیم که برای ِ هر دوی ِ ما خوب خواهد بود.
پیادهراهی هست که از بنای ِ ملّی ِ جنگل ِ مور، در کالیفرنیا، آغاز میشود. به گمانام پیادهراه ِ بن جانسون است. شما از درّهای در میان ِ درختان ِ بلند-پیکر ِ ماموت پیادهروی را میآغازید، و سربالایی را بالا میروید. کلّ ِ این پیادهراه سربالایی است. چندان نمیکشد که این پیادهراه حوصله-سر-بر میشود. گرمتان است، دارید عرق میریزید، و به این میاندیشید که از این راه چه قدر مانده است. همچنان پیاده این سربالایی را میروید. ناگهان، بدون ِ هیچ هشداری، میبینید که بیرون از جنگل اید، روی ِ علفزار ِ بلند ِ پوشیده-از-چمنی، همراه با نسیم ِ خنکی که به صورتتان میخورد. شما دارید چشمانداز ِ اقیانوس ِ آرام را میبینید. گفتوگوی ِ بلند چنین احساسی دارد، و این همان احساسی است که شما دو نفر هنگام ِ رسیدن به آن چشمانداز ِ تازهی ِ زندهگی ِ باهمانهیتان خواهید داشت. شاید شما نتوانید دقیقاً توصیف کنید که چهگونه به آن چشمانداز ِ تازه رسیدید، همچنان که نمیتوانستید دقیقاً توصیف کنید که چهگونه پیادهراه ِ بن جانسون شما را به اقیانوس ِ آرام رساند. کلّ ِ چیزی که میدانید این است که «گفتوگوی ِ بلند» شما را به آن جا رساند.
هنگامی که میگویم گفتوگوی ِ بلند، منظور-ام به راستی بلند است. این گفتوگو فقط دو سه ساعت به درازا نمیکشد، ساعتها-ساعت به درازا میکشد. این گونه نیست که در هر بار فقط یک یا دو ساعت باشد، هر بار سه یا پنج یا هشت ساعت میکشد. یا شاید بلندتر. شما پیادهرویهای ِ بسیار بلندی با هم میروید یا رانندهگیهای ِ بسیار بلندی با هم خواهید داشت. نکتهی ِ اصلی در این است که شما در پیشگاه ِ همدیگر میمانید تا شما را از میان ِ دلنگرانی بگذراند؛ دلنگرانیای که از مجبور بودن به حرف زدن با همدیگر در بارهی ِ چیزی میآید که یکجا و یکآن بسیار بزرگ و بسیار پیچیده است. شما نمیتوانید همهی ِ آن دلنگرانی را به یکباره بیایستانید، فقط هر بار بخش ِ بسندهای از آن را، تا کمکم بتوانید چیز ِ دیگری را دوشادوش ِ آن احساس کنید.(۱) حرف میزنید، و سپس همچنان حرف میزنید. حوصله-سر-بر میشود. گویی همان چیزها را دوباره و دوباره میگویید، همان جملههای ِ یکسان را بارها و بارها میگویید. گویی هیچ چیزی رخ نمیدهد. ولی چیزی دارد رخ میدهد – آن فرآیند ِ فاشسازی ِ عاطفی درون ِ هر یک از شما. شما همچنان حرف میزنید، و همچنان حوصلهیتان سر میرود و سر-در-گم میشوید. گاه از هم خشمگین میشوید، گاه فقط ناامید میشوید. و دورههایی در آن گفتوگوی ِ بلند پیش میآید که هیچ یک از شما چیزی نمیگوید. با هم راه میروید یا میرانندهگید، و هر دو واماندهتر از آن اید که چیزی بگویید، و نمیدانید چه بگویید. ولی همزمان با همهی ِ اینها فاشسازی ِ عاطفیتان همچنان در ژرفای ِ درون ِ شما پیش میرود. در لحظهای که انتظار ِ آن را ندارید کمکم نسیمی بر صورتتان احساس میکنید و نخستین بار چشمتان به اقیانوس میخورد.
در فصل ِ ۶، از تصمیم ِ سختی گفتم که سو و من باید در این باره میگرفتیم که آیا باید همه چیز را ببندیم و به شیکاگو برویم یا در نیوجرسی بمانیم. هنگامی که سو نخستین بار آن تماس ِ تلفنی را دریافت، واکنش ِ آغازیناش، و واکنش ِ من، رد و انکار بود. ما از پذیرش ِ این که این پیشنهاد ِ شغلی واقعی بود سر باز زدیم. با خود گفتیم این پیشنهاد به شکل ِ نامه و نوشتهی ِ رسمی نبوده است، احتمالاً در سطح ِ تصمیمگیران ِ بالاتر آن را به هم میزنند – یا ما دوست داشتیم آن طور بیاندیشیم. ولی، سه ماه بعد، هنگامی که نامه واقعاً آمد، دیگر نمیتوانستیم آن را نادیده بگیریم: ما مشکلی پیش ِ رو داشتیم. واکنش ِ نخست ِ من این بود که میخواستم سو آن شغل را بپذیرد چرا که فرصت ِ شگفتانگیزی برای ِ او بود – ولی احتمالاً خود-ام نمیتوانستم ببندم و بروم. موضوع فقط دورنمای ِ بیمناکی از این نبود که باید کار ِ بالینیام را میبستم و همه چیز را از صفر دوباره در شیکاگو میآغازیدم. موضوع این بود که همه چیز را باید میگذاشتم و میرفتم: مادر و برادر-ام، که در نیویورک میزیستند، خانهای که در نیوجرسی است و به آن عشق میورزم (از جمله درختان ِ صنوبری که همیشه آنها را میخواستم، و با دستان ِ خود-ام کاشته بودم)، دردمندانام بیمارانام، دوستان ِ بسیار خوبام تیم و پاول، حتّا آهنگسواران ِ دی.جِیهای ِ نیویورک که همچون دوست به آنها عشق میورزیدم – همه از دیوید گارلند در دبیلیو.ان.وای.سی گرفته تا کازین بروسی در دبیلیو.سی.بی.اس. نمیتوانستم در ذهنام بپندارم – واقعاً، نمیتوانستم حتّا در خیال بپرورم – که از همهی ِ اینها جدا شوم. و نمیتوانستم هیچ چیز ِ خوبی در بارهی ِ شیکاگو در ذهنام بیانگارم، جایی که هرگز در آن جا نبوده ام و هرگز هیچ علاقهی ِ ویژهای برای ِ من نداشته است.
در این میان، سو خود-اش در پریشانی ِ عاطفی ِ سهمناکی بود. بخشی از او واقعاً میخواست آن شغل را در دانشگاه ِ شیکاگو بپذیرد، و ایمان ِ مطلقی به توانایی ِ من برای ِ از نو آغازیدن داشت. ولی احساس ِ گناه ِ سهمگینی هم داشت از این که من با از دست دادن ِ همهی ِ چیزهایی که در زندهگیام در نیوجرسی به آنها عشق میورزیدم تا چه اندازه احساس ِ کمبود خواهم داشت، و تا چه اندازه بر سر ِ آنها اندوهگین خواهم شد. و او از این هم احساس ِ گناه داشت که مرا به دردسرهای ِ بسیاری میانداخت، دردسرهایی که حتماً با از صفر آغازیدن ِ زندهگی ِ حرفهایام پیش میآمدند، حتّا اگر واقعاً در پایان موفّق میشدم. و ما هر دو از این که دخترمان را از دوستاناش و از تنها جایی که تا آن زمان زیسته بود جدا بیاندازیم بسیار دلواپس بودیم.
سو و من، در سرگشتهگی و دلنگرانیمان، تنها چیزی را که میتوانستیم انجام دادیم. ما سوار بر گفتوگوی ِ بلند شدیم. نمیتوانم بگویم که ده ماه ِ پیش ِ رو آسان بودند. همچنان که در گفتوگوی ِ بلندمان پیش رفتیم و پیش رفتیم، لحظههای ِ بسیاری بودند که پرتنش بودیم، و لحظههایی که ما از هم خشمگین و با هم تند و زننده بودیم. بارها و بارها پیش آمد که بر اساس ِ قاعدههای ِ ارتباط ِ زناشویی ِ خوب پیش نرفتیم. ما فقط انسان هستیم، همهی ِ ما، و هیچ کس، هنگامی که در میانهی ِ گفتوگوی ِ بلند است، همیشه و هر زمان خوب و ناز نیست. بارها و بارها در پیادهرویهای ِ بلند و رانندهگیهای ِ بلندمان پیش میآمد که هرگز هیچ چیزی نمیگفتیم. ولی در همهی ِ این زمانها فاشسازی ِ عاطفی داشت در هر یک از ما پیش میرفت، و نزدیکیهای ِ ماه ِ نهم بود که من کمکم به این نگاه رسیدم که مشکلی هم ندارد که چیزهایی را که به آنها عشق میورزیدم وانهم و به شیکاگو برویم. و سو به این نگاه رسید که پذیرش ِ پیشنهاد ِ دانشگاه ِ شیکاگو به این معنا نیست که این تصمیم باید تصمیمی بیبازگشت باشد. او میتوانست آن را چیزی امتحانی ببیند، چیزی آزمایشی که اگر به هر دلیلی جوابگوی ِ ما نبود میتوانست دست ِ آخر به آن نه بگوید. سو و من حالا میدانیم که همه چیز به راستی جواب داد، ولی آن موقع نمیدانستیم. کلّ ِ آن چیزی که میدانستیم این بود که برای ِ هر دوی ِ ما این طور بود که هر چه پیش آید خوش آید – چه در شیکاگو میماندیم، چه به نیوجرسی میبرگشتیم، چه اصلاً کار ِ دیگری انجام میدادیم.
گفتوگوی ِ بلند حتماً نُه یا ده ماه به درازا نمیکشد. میتواند یک یا دو روز به درازا بکشد، یا بیشتر از ده ماه به درازا بکشد، بستهگی به بزرگی و پیچیدهگی ِ تصمیمی دارد که پیش ِ روی ِ شما است. ولی گفتوگوی ِ بلند، هر اندازه که به درازا بکشد، گذارگویی مذاکره نیست. احساس ِ آن همچون نشستن در دو سوی ِ رویاروی ِ یک میز نیست. احساس ِ آن چیزی همچون نشستن در کنار ِ همدیگر است.
یک چیز ِ دیگر هست که من میخواهم پیش از پایان یافتن ِ این کتاب بگویم، چیزی در بارهی ِ احساسی که بودن در زناشویی ِ خشنود دارد. نخیر، عشق نه. چیزی بزرگتر، چیزی فراگیرتر از عشق.