رویکردی تجربی/رفتاری
تکلیفهای ِ مشق میتوانند در پیوند با رویکردهای ِ گوناگونی به زوجدرمانی به کار گرفته شوند، از جمله رویکردهایی مانند ِ ای.اف.تی که در آن باور بر این است که بااهمّیتترین رخدادهای ِ درمانی درون ِ اتاق ِ مشاوره رخ میدهند. این جا، برای ِ گِرا دادن به شما به سوی ِ نمونههایی که در ادامه میآیند، من به توصیف ِ فرضهایی میپردازم که با خود به زوجدرمانی میآورم. رویکرد ِ کلّی ِ من به رواندرمانی دربرگیرندهی ِ بخشهایی برابر از رویکرد ِ تجربی و رفتاری است. این رویکرد میتواند با گردآیهای مجموعهای از گزارههای ِ تجربی و گردآیهای از گزارههای ِ رفتاری خلاصه شود. گزارههای ِ تجربی چنین اند:
۱. احساسها حالت ِ بنیادین و نخستینی هستند که هستیهای ِ انسانی با آنها به درگیریهای ِ خود با جهان پاسخ میدهند.
۲. شناختها همیشه درون ِ ماتریسی از احساسها جای گرفته اند؛ یعنی، چیزی به عنوان ِ شناخت ِ بدون ِ ظرفیت ِ عاطفی وجود ندارد.
۳. علّیت میان ِ احساسها و شناختها میتواند دو-طرفه باشد.
۴. احساسها، در ذات ِ خود، اطّلاعاتی برای ِ راهنمایی ِ رفتار هستند. (این ایده، که در آغاز از سوی ِ روانشناسان ِ انسانباور ِ «سبکسر»ی مانند ِ جِندلین [۱۹۶۲] طرفداری میشد، پس از شکاف ِ زمانی ِ زیادی، از سوی ِ عصبشناسان ِ «سنگینسر»ی مانند ِ داماسیو [۱۹۹۴] از سر گرفته و درستشمرده شد.)
۵. تکلیف ِ نخستین ِ رواندرمانی کمک به کارسپاران است تا کد ِ زبانیای به آن اطّلاعات پیوند زنند تا برای ِ تصمیمگیری در-دسترستر شوند – به زبان ِ سنّتی، کمک به کارسپاران «تا با احساسهایشان تماس یابند».
۶. رواندرمانگر، پیش از هر چیزی، این کار را با ردیابی ِ نزدیک ِ روند ِ تجربی ِ کارسپار انجام میدهد، یعنی، کارسپار هنگام ِ رخداد ِ رویدادهایی که در نشست از آنها میگوید چهگونه احساسی داشته است، و به ویژه همین حالا در بازگویی ِ آنها چهگونه احساسی دارد.
۷. درمانگر این کار را با ساخت ِ برداشتهای ِ پیوستهای در بارهی ِ حالت ِ احساسی ِ کارسپار و درستشمردن/نادرستشمردن ِ آنها از راه ِ بازتابهای ِ عطفی انجام میدهد.
۸. گاهی شدنی است که درمانگر اندیشه و احساس ِ کارسپاری را در بارهی ِ رویدادی تغییر دهد. او میتواند این کار را با دادن ِ بازتابی عطفی انجام دهد که آمیزهای کوتاه و دقیق است؛ بازتابی که پای میفشارد و پیوندهایی میان ِ برخی از جنبههای ِ تجربهی ِ کارسپار از آن رویداد میسازد و همزمان نا-پایفشاری بر جنبههای ِ دیگر دارد.
هیچ یک از اینها، از دید ِ من، با درمانگر ِ رفتاری بودن تناقضی ندارند. روی ِ هم رفته، قلب ِ رفتار-کاوی شناساییدن ِ متغیّرهایی است که رفتار را میکنترولند. برای ِ هستیهای ِ انسانی، آن متغیّرها – به زبان ِ اِسکینِریها، انگیختار ِ فرقگذار – انگیختار ِ شناساییپذیر ِ عینی، مانند ِ نوری که روشن یا خاموش است، نیستند، بلکه از جنس ِ تفسیر ِ ذهنی ِ فرد هستند. (و، چه کسی میداند، شاید این حرف در مورد ِ موشهایی که من در دانشکدهی ِ کارشناسی ِ ارشد-ام پرورش دادم هم درست باشد.) پس، گزارههای ِ رفتاری چنین اند:
۱. رواندرمانی فرمی از آموزش است که در آن درمانگر ناگزیر اطّلاعاتی میدهد، پیشنهادهایی میدهد، رهنمودهایی میدهد، و دیدگاههایی از جمله ارزشداوریهایی را میپیشکشد.
۲. درمان اکنونگرا، مشکلمحور و کوتاه است، البتّه تا اندازهای کوتاه که با دستیابی به هدفهای ِ رفتاری ِ به-دقّت-تعریفشدهای همخوان باشد. (پرسش ِ عملیای که در نشست ِ نخست باید گفت این است، «بیآیید فرض بگیریم که ما ۱۰ تا ۱۵ بار همدیگر را دیدیم، و در پایان ِ آن دیدارها شما میتوانید بگویید “واقعاً سودمند بود”. آن زمان در حال ِ انجام ِ چه کاری هستید – میتوانید انجام دهید – که اکنون نمیتوانید آن را انجام دهید؟»)
۳. گیر ِ عمده در یادگیری ِ رفتارهای ِ تازه – در کل، گیر ِ عمده در زندهگی – دلنگرانی است. بنابراین، تکلیف ِ عمدهی ِ رواندرمانی حسّاسیتزدایی از دلنگرانی است. درمانگر این کار را با مهندسی ِ تکلیفهای ِ خیالپایه و/یا تکلیفهای ِ اندر-تن-گزارنده سر-و-سامان میدهد تا کارسپار آن کارها را بیرون از نشستها انجام دهد.
۴. نشستها برای ِ باوراندن ِ کارسپاران به انجام ِ تکلیفهای ِ گزارنده به کار گرفته میشوند. این کار نخست با تلاش برای ِ فهمیدن ِ دلنگرانیشان و سپس با واداشتن ِ آنها به خیالیدن ِ ریز-به-ریز، و حرف زدن، در این باره که انجام ِ آن تکلیفها چهگونه از آب در میآید، انجام میشود.
در کار ِ زوجدرمانیام، این دو گردآیه از گزارهها با ایدهها و فوتوفنهایی از خانوادهدرمانی ِ ساختاری (مینوچین و فیشمن، ۱۹۸۱) و راهبردی (هالی، ۱۹۶۳؛ مادانز، ۱۹۸۱) تکمیل میشوند. همچنین در کار ِ فردیام، میکوشم اکنونگرا و مشکلمحور باشم، جوری که مشکل و برآمد، تا جایی که شدنی باشد، بر پایهی ِ اصطلاحهای ِ رفتاری معیّن شوند. (برای ِ توصیف ِ ریز-به-ریز ِ فرگشت ِ تکامل ِ رویکرد ِ یکپارچهی ِ من، نگاهی به این پیوست بیاندازید، هامبورگ [۲۰۱۷، صفحههای ِ ۳۲۱ تا ۳۲۵].)
عشق، سازگاری، و شدنیبودن ِ درمان
راهبرد ِ کلّی ِ من در زناشودرمانی، و فهم ِ من از چیزی که برای ِ یک زوج ِ معیّن شدنی است، از نظریهی ِ من در بارهی ِ عشق ِ ازدواجی میآید، که در کتاب ِ «آیا عشق ِ ما پایدار خواهد بود؟ نقشهی ِ راهی برای ِ زوجها» (هامبورگ، ۲۰۰۰) توصیفشده است [ترجمنده: این کتاب با نام ِ «آیا با این دوستدختر/دوستپسر-ام بزناشویم؟» با ترجمهی ِ همین قلم به فارسی انتشار یافته است (سپیدفکر، ۱۴۰۲)]. این نظریه بر این ادّعا است که همهی ِ عشق ِ میان ِ دو همدم ِ عشقولانه، چه در دورهی ِ به-نسبت-کوتاه ِ عشقولانه، و چه هر عشق ِ دیگری که پس از پایان ِ ناگزیر ِ دورهی ِ عشقولانه باقی میماند، بر پایهی ِ فرآیند ِ میانفردی ِ مشاهدهپذیر ِ آشکاری است: خوشآیند ِ دو-سره تایید ِ متقابل، یا برای ِ بهکارگیری ِ واژهای شیکتر میتوان گفت، آریگویی. در دورهی ِ عشقولانه، سطح ِ بالای ِ انرژی ِ سکسی در رابطهای تازه توانبخش ِ فرآیند ِ خواستمندانهای از آریگویی ِ دو-سره است که در آن فرآیند، خودکار و بی-برو-برگرد، از همهی ِ جنبههای ِ آن دیگری خوشمان میآید. هنگامی که انرژی ِ سکسی ِ اَبَرفراوان ِ دورهی ِ عشقولانه به پایان رسد، همچنان که همیشه میرسد، خوشآیند ِ دو-سرهی ِ فراگیر دیگر بی-برو-برگرد نیست؛ و زوجها، چه بدانند و چه ندانند، با این پرسش روبهرو میشوند که در واقع باید آریگوی ِ چه چیزهایی در بارهی ِ هم باشند. از این نقطه به بعد، آریگویی ِ دو-سره وابسته به سازگاری خواهد بود، که منظور ِ من از آن خیلی ساده فقط همانندی است. من سه سویهی ِ سازگاری را جداگانه چنین میدانم: سویهی ِ کرداری، که دربرگیرندهی ِ حوزههایی است که نیازمند ِ تصمیمگیری ِ روزانه از سوی ِ زوج است – نقشهای ِ جنسیتی، پول، زمان ِ آزاد وقت ِ فراغت، پیراستهگی/پاکیزهگی، و اینها؛ سویهی ِ پنداری، همانندیهای ِ پیوند-زننده در چشماندازها و احساساتگریها – مثلاً، ارزشها، گرایش ِ معنوی؛ و سویهی ِ سکسی (هامبورگ، ۲۰۰۰).
ما نمیتوانیم از جنبهای از دیگری خوشمان بیآید مگر این که بتوانیم همدلانه آن را بفهمیم، و ما نمیتوانیم آن را بفهمیم مگر این که در آن جنبه با آن دیگری همانند باشیم. لحظهای به این حرف بیاندیشید: خیال کنید که دارید بر سر ِ کنترول ِ اسلحه یا سقط ِ جنین با کسی در آن طرف ِ موضوع میبحثید. شما حرفی را که آنها میزنند میفهمید – مشکل ِ ارتباطی ندارید. آن چه شما نمیفهمید این است که آن شخص ِ دیگر چهگونه میتواند و چهگونه میشود که چنین میاندیشد و چنین احساسی دارد. هر دوی ِ شما – با وجود ِ ارتباط ِ بسندهای که دارید – مشکل ِ فهم دارید. و چون هر دوی ِ شما، دستکم در آن جنبه از هستیتان، مشکل ِ فهم ِ دو-سره دارید نمیتوانید در آن جنبه آریگویی ِ دو-سرهای از همدیگر داشته باشید. شاید از دید ِ منطقی بتوان چنین اندیشید که، «من نمیتوانم بفهمم او چهگونه میتواند چنین بیاندیشد و احساس کند، ولی به گمانام واقعاً بانمک است که او چنین میاندیشد و احساس میکند» – ولی چنین چیزی برای ِ بیشتر ِ ماها از دید ِ عاطفی شدنی نیست. اگر ما نتوانیم همدلانه جنبهای از کسی دیگر را بفهمیم از آن خوشمان نخواهد آمد. اگر شما و آن شخص ِ دیگر در یک طرف از موضوع بودید، به جای ِ این که در دو طرف ِ رویاروی ِ هم باشید، میتوانستید همدیگر را بفهمید – و از همدیگر خوشتان بیآید. ولی اگر در دو طرف ِ رویاروی ِ هم باشید، دیگری را نقدگرانه احمق، نادان، کلّهشق، و از این دست چیزها میبینید. مشکلهایی که زوجها دارند مشکل ِ ارتباطی نیستند بلکه مشکل ِ فهم ِ همدلانه با وجود ِ ارتباط ِ بسنده هستند.
این جا همان جایی است که پای ِ سازگاری به میان میآید. زوجهایی که خردمند یا خوششانس بودند خود را در کنار ِ همدمی بسیار سازگار میبینند – آدمهایی که از جنبههای ِ بسیاری همانند ِ خودشان هستند. آنها میتوانند خوشآیندی ِ دو-سرهیشان را تا اندازهی ِ بسیار زیادی همچنان به هم بدهند و از هم بگیرند و همچنان احساس ِ عشق داشته باشند. زوجهای ِ کمتر خردمند یا بدشانستر خود را در کنار ِ همسرانی کمسازگارتر میبینند. در همسنجش مقایسه با گروه ِ نخست، آنها کمتر میتوانند همدلانه همدیگر را بفهمند، و از همدیگر خوششان بیآید. بنابراین، پس از دورهی ِ عشقولانهی ِ توانیافته از انرژی ِ سکسی، بازهای که در آن خوشآیند ِ دو-سرهی ِ فراگیر خودکار است، میبینند که عشق دارد از میان ِ رابطهیشان پر میکشد – و نیز، سکس – و آنها در این فکر اند که چرا. آنها سر در نمیآورند که اگرچه سکس بار ِ باقی ِ رابطه را در دورهی ِ عشقولانه به دوش کشید، پس از آن برعکس است: باقی ِ رابطه سکس را به دوش میکشد.
کوتاه سخن این که، دو همدم باید از هم خوششان بیآید تا همچنان به هم عشق بورزند – آنها باید دوست باشند. (در واقع، یک تعریف ِ کوتاه ِ خوب از عشق ِ پایدار این است: بهترین دوستی به اضافهی ِ سکس.) کارشناسان ِ گوناگونی در زمینهی ِ عشق و زناشویی همین نگرش را در بارهی ِ اهمّیت ِ سرنوشتساز ِ دوستی برای ِ عشق ِ ازدواجی ِ پایدار داشته اند (گاتمن و سیلوِر، ۲۰۱۵) ولی آنها نتوانسته اند دریابند که هیچ یک از ما با هر کسی دوست نیست. و شوربختانه بسیاری از ما با کسی میزناشوییم که بعدها روشن میشود که یکی از همان هر-کسیها است.
دیگر زناشودرمانگران ِ رفتاری ِ پیشترها-پُر-شر-و-شور و حالا-دگراندیش (جاکوبسون و کریستِنسِن، ۱۹۹۶) به این نتیجهی ِ میانهروتر رسیده اند که سطح ِ سازگاری ِ زوج میتواند آستانهی ِ بسیار پایینی بر سطح ِ دستیابیشان به خشنودی ِ زناشویی قرار دهد. این نتیجهگیری پیآمدهای ِ عمدهای بر هدفها و چهگونهگی ِ اجرای ِ زوجدرمانی دارد. درمانگران نمیتوانند آدمها را همانندتر – با هم سازگارتر – سازند. شخصیتها در چرخهی ِ زندهگی تا اندازهی ِ زیادی پایدار میمانند (هیتِرتون و واینبِرگِر، ۱۹۹۴). برای ِ بسیاری از زوجها، خشنودی ِ واقعی، یا حتّا واقعاً گذران ِ زندهگی در کنار ِ هم، دورنمای ِ واقعبینانهای نیست. آنها هرگز از دستهی ِ «درمانده» – برای ِ بهکارگیری ِ اصطلاحشناسی ِ پژوهشهای ِ برآمد ِ درمان – به «نا-درمانده» نخواهند رفت. بهترین کاری که میتوان انجام داد این است که به آنها کمک شود تا ناهمسانیهای ِ همیشهگی ِ خود را بفهمند، تا جایی که میتوانند آنها را بپذیرند، و موفّقیتآمیزتر از پس ِ کشمکشها برآیند؛ و در برخی از موردها، به آنها یاری رساند تا تصمیم ِ بهتری در بارهی ِ ماندن یا نماندن در رابطه بگیرند تا این که بدون ِ کمک ِ کارشناس خودشان تصمیم بگیرند.
نظریهی ِ عشق که در «آیا با این دوستدختر/دوستپسر-ام بزناشویم» آمده است همین است و بس، یک نظریهی ِ عشق و نه یک نظریهی ِ شگرد در زوجدرمانی. این نظریه بیشتر نمایانگر ِ بلندپروازیها و هدفهای ِ من برای ِ درمان در نمونهای فرضی است تا نمایانگر ِ گردانندهگی ِ من از آن. این گونه نیست که من حتماً در بارهی ِ سازگاری ِ زوج در نشست ِ نخست بپرس-و-جویم؛ تنها وقتی این کار را انجام میدهم که آنها از چیزی حرف بزنند که مرا به این فکر وادارد که باید چنین کاری انجام دهم. نگرش ِ من این است که اگر دو همدم دستکم اندکی هم سازگاری داشته باشند، من بیشترین توانام را برای ِ آنها میگذارم. گذشته از همه چیز، آنها در جستوجوی ِ بهبود ِ رابطهیشان به سراغ ِ من آمده اند، نه برای ِ گرفتن ِ دیدگاه ِ کارشناسی در زمینهی ِ دورنمایشان برای ِ خشنودی.
هنگامی که به راستی شکام به این میرود که قلب ِ آشفتهگیهای ِ یک زوج از سر ِ یک ناسازگاری ِ جدّی است، و هنگامی که دو همدم خودشان هم به گونهای چنین چیزی را درست میشمارند من دو کار انجام میدهم. نخست از آنها میخواهم که توصیف ِ دقیقی داشته باشند از این که این ناهمسانیها در چه چیزهایی هستند – در پیراستهگی/پاکیزهگی، پول، سکس، سیاست، دین، یا هر چیز ِ دیگری. و سپس به آنها میگویم که پیآمدهای ِ آن ناسازگاری برای ِ دورنمای ِ خشنودیشان چیست. مثال ِ زیر را ببینید:
کارِن، ۳۵ ساله، و مارک، ۴۰ ساله، در دنیای ِ برخط آنلاین با هم آشنا شدند و کشش ِ فیزیکی ِ فوری و نیرومندی به هم احساس کردند. پنج ماه از نخستین قرارشان نگذشته بود که کارن باردار بود و آنها همنوا بودند که پیش بروند و بچّهدار شوند ولی نزناشویند. زمانی که من نخستین بار این زوج را دیدم، دخترشان، اِریکا، دو ساله بود. از همان آغاز ِ سخن با آنها، حسّ ِ من این بود که آنها بیشتر ِ وقتها با هم در کشمکش بودند و این که احساس ِ بیگانهگی ِ دو-سرهی ِ افراطیای داشتند، هر یک آن دیگری را واقعاً غریبه میدانست. از آنها خواستم، با بهرهگیری از تمرین ِ چرخش ِ دست (برای ِ توصیف ِ این تمرین نگاهی به فصل ِ بعد بیاندازید) که در «آیا با این دوستدختر/دوستپسر-ام بزناشویم» توصیف شده است، به سازگاریشان در سویهی ِ کرداری و سویهی ِ پنداری رتبه دهند، و به یقین آنها چرخش ِ دستهایی داشتند که نشانگر ِ ناسازگاری ِ افراطی بود. پس به آنها گفتم که، از دید ِ من، این پیشگوییای بود از رابطهی ِ ناخشنود ِ دگرگونناپذیری که دارد پیش میرود. (هنگامی که این نکته را گفتم که ناهمسانی ِ بزرگشان در سویهی ِ پنداری به این معنا است که آنها در این رابطه احساس ِ تنهایی خواهند داشت، کارن بدجور سر-اش را به نشانهی ِ همنوایی تکان داد.) از آنها پرسیدم که چه کمکی از من بر میآید. کارن پاسخ داد که اگرچه به گماناش دیر یا زود احتمالاً از هم جدا خواهند شد، با این همه هنوز به خاطر ِ اریکا با هم ارتباط ِ نزدیکی خواهند داشت و نیاز به کمک در همکاری به خاطر ِ او دارند. البتّه، من هم با این حرف همنوا بودم.
هنگامی که باید چنین اخبار ِ بدی را به زوجی بدهم، مراقب ام که بر این نکته پایفشارم که اگرچه من به راستی به چیزی که میگویم باور دارم، آن چه آنها دارند میگیرند علم نیست بلکه تنها دیدگاه ِ یک انسان است. گاهی این داستان را هم افزون بر آن میگویم:
یک بار زوجی از من مشاوره گرفتند که در زناشویی ِ جنگمانندی بودند، که در آن خشونت ِ فیزیکی هم بود. همچنان که در چنین نمونههایی زیاد دیده میشود، آنها پس از فقط دو یا سه نشست ناپدید شدند. دیگر هرگز چیزی از آنها نشنیدم – تا پس از سالهای ِ بسیار. این بار آنها نه در بارهی ِ زناشوییشان بلکه در بارهی ِ دختر ِ نوجوانشان تماس میگرفتند که به گمانشان افسرده بود. من کارشناس ِ کودکان نیستم ولی به راستی چیزهایی در بارهی ِ افسردهگی ِ کودکی میدانم (هامبورگ، ۱۹۹۸)، پس به آنها گفتم که او را بیآورند – ولی هر دوی ِ آنها باید همراه ِ او باشند. نخست خود ِ دختر را به تنهایی دیدم. او افسرده نبود، بنابراین خیلی زود از او خواستم برود و از پدر-مادر-اش خواستم که بیآیند. از آنها پرسیدم که آیا هنوز با هم اند یا نه. با هم بودند. به آنها گفتم که حاضر بودم پول ِ زیادی را شرط ببندم که مدّتها پیش از هم طلاق گرفته اند. از آنها پرسیدم، «چه شد؟». آنها گفتند، «زحمت کشیدیم و کار را در آوردیم».
خب نظریه دیگر بس است. حالا برویم سراغ ِ چهگونهگی…