نشست ِ ۱. درمان
از لحظهای که در ِ اتاق ِ انتظار-ام را گشودم دانستم که آنها کلاس ِ بالایی دارند، هر دو بلند-قد، باریک، با قیافهی ِ ورزشکاری، با لباسی برازنده برای ِ کسبوکار. و آنها به راستی کلاس ِ بالایی داشتند. خانوادهی ِ خونی ِ ریچارد عضوی از سرشناسان ِ امریکایی-آفریقایی ِ سنّتی ِ شیکاگو بود. او در یکی از کاخهای ِ کِنوود بزرگ شده بود، نزدیک ِ دانشگاه ِ شیکاگو، جایی که بسیاری از آن قشر ِ جامعهی ِ شیکاگو میزیستند، نه چندان دور از جایی که لوئیس فاراخان کاخ ِ خود-اش را داشت، و باراک اوباما خانهی ِ بهنسبت بیپیرایهتر ِ خود-اش را داشت. کاترین هم از خانوادهی ِ بالایی بود، ولی در آتلانتا.
آنها هر دو ۴۳ ساله بودند. ۱۷ سال ِ پیش همدیگر را دیده بودند، زمانی که ریچارد در دوران ِ کارزیستی ِ جراّحی ِ خود-اش بود و کاترین هم تازه داشت کار-اش در حسابداری ِ شرکتی را میآغازید. ریچارد هماکنون به عنوان ِ پزشک ِ بخش ِ اورژانس در رشتهی ِ جرّاحی ِ آسیبها میکارکند. کاترین هم به تازهگی در یکی از چهار شرکت ِ بزرگ ِ حسابداری همسود شریک شده بود. مانند ِ بسیاری از جوانان ِ دیگر ِ قشرهای ِ جامعهی ِ شیکاگو، آنها هم در میکدهای همدیگر را دیده بودند.
رابطهیشان در نخستین سال «خاموش-روشن» بوده است زیرا یک سال پیش ریچارد از رابطهای بیزناشویی، پدر ِ پسری به نام ِ راجر شده بود و چندان میل نداشت در آن باره چیزی به کاترین بگوید. ریچارد پاسخگویی ِ کامل در برابر ِ آن و پشتیبانی ِ مالی از راجر، و گاهی مادر ِ آن پسر، کاندیس، را از همان آغاز به دوش گرفته بود. در میانههای ِ دوران ِ آشناییشان، ریچارد موضوع ِ آن پسر را به کاترین گفت. او با آغوش ِ باز آن پسر را به زندهگی ِ خود، و پس از این که با هم همخانه شدند او را به درون ِ خانهی ِ خود-اش و ریچارد راه داد.
کاترین بخشی از زندهگی ِ راجر بوده است، تا جایی که او به یاد دارد بیشتر ِ وقتها. راجر معمولاً تابستانها و تعطیلات ِ مدرسهاش را با آنها میگذراند. او هماکنون در سال ِ نخست ِ دانشگاهاش است. کاترین با مادر ِ این پسر هم آشنا شده بود و با او رابطهی ِ سرد ولی مدنیای داشت.
هنگامی که من آنها را دیدم ۱۰ سالی بود که زناشوییده بودند. آنها دختری ۱۰ ساله داشتند، مارگارت، که چند ماه پیش از عروسی به دنیا آمده بود، و پسری پنج ساله، فیلیپ.
پدر ِ ریچارد و مادر ِ کاترین هنوز زنده بودند. کاترین رابطهی ِ خوبی با مادر-اش داشت. ریچارد «هرگز چندان رابطهای» با پدر-اش نداشته است، پدری که وقتی او جوان بود از مادر-اش جدا شده بود. آن رابطه در پنج سال ِ گذشته تا اندازهای بهتر شده بود. این که این بهبود اندکی پس از مرگ ِ مادر ِ ریچارد آغاز شده است احتمالاً فقط همآیند تصادفی نبوده است. ریچارد در همهی ِ زندهگیاش به مادر-اش نزدیک بوده است. او جوانترین فرد از چهار فرزند بوده است. پیرترین ِ آنها خواهری بود که نقش ِ بزرگی در بزرگ شدن ِ او داشته است. او هنوز هم به آن خواهر-اش نزدیک بود. سپس خواهر و برادر ِ دیگری آمدند. او چندان به آنها نزدیک نبود. کاترین تکفرزند بود.
دقیقاً یک سال پیش از روزی که ما نخستین بار همدیگر را دیدیم، کاترین پی برده بود که ریچارد فرزند ِ دیگری هم دارد، دختری چهار ساله به نام ِ نینا. او از نینا و گاه از مادر ِ نینا، لارا، هم پیوسته از همان تولّد-اش پشتیبانی ِ مالی داشته است. (جالب این که، تنها بار ِ دیگری که چنین موضوعی در کار ِ حرفهایام پیش آمد، کم-و-بیش ۲۵ سال ِ پیش، هم موضوع با زوج ِ پولدار ِ دیگری بود، فقط در آن مورد آنها سفیدپوست بودند. مرد صاحب ِ یکی از باشکوهترین رستورانهای ِ شهر بود و زن همسود شریک در یک شرکت ِ حقوقی ِ بزرگ. مانند ِ ریچارد و کاترین، آنها هم در سالهای ِ نخست ِ دههی ِ چهل ِ خود بودند، و آن فرزند ِ نامشروع هم، که در آن نمونه یک پسر بود، تا زمان ِ چهار سالهگیاش کشف نشده بود.)
همچنان که این روزها معمول است، کاترین با سرک کشیدن به تلفن ِ ریچارد به وجود ِ نینا و لارا پی برده بود. او خود را از دانستن ِ این موضوع روانگزیده دچار ِ تروما توصیف میکرد. او میگفت که حتّا حالا، یک سال بعد، درگیری ِ فکری ِ وسواسیاش با رابطهی ِ ریچارد «مانند ِ پ.ر.پ.ر بود». چهار ماه پیش، آنها زوجدرمانی، یک زن، را دیده بودند که ناماش را کاترین از پزشک ِ زناناش گرفته بود. آنها هر دو احساس میکردند که آن نشستها نا-کارآمد بوده اند. ریچارد نام ِ مرا از روانپزشکی در بیمارستانی که میکارکرد گرفته بود، که دوستاش بود و با او درد-و-دلیده درد-و-دل کرده بود. آشکار بود که ریچارد به بررسی ِ من در اینترنت پرداخته بود زیرا تا پیش از دیدارمان بخشی از کتاب ِ «آیا با این دوستدختر/دوستپسر-ام بزناشویم؟» را هم خوانده بود.
بر اساس ِ معیار ِ من مشکل ِ زناشوییشان باید در دستهی ِ سخت رتبهبندی میشد – اعتماد از بین رفته بود. ولی چندین نیرومندی هم به عنوان ِ یک زوج داشتند. آنها هر دو پایبندی ِ بالایی به آن زناشویی داشتند و میدانستند که دیگری هم چنین است. هر دو ناوابسته از هم به خودشان و همدمشان در اندازهی پایبندی نمرهی ِ ۸ از ۱۰ دادند. هشت میتواند نمرهی ِ بالایی برای ِ هر زوجی که برای ِ درمان میآیند باشد، به ویژه با دانستن ِ شرایطی که آنها با وجود ِ آن آمده بودند. من چنین چیزی را نشانهی ِ پسندیدهای گرفتم. آنها همیشه رابطهی ِ سکسی ِ خوبی داشته اند و مدیریت ِ خوبی هم برای ِ نگهداشت ِ آن در سراسر ِ سالهای ِ گذشته از خود نشان داده اند، که من آن را چشمگیر میدیدم. معمولاً زن پس از این که پی میبرد شوهر رابطهی ِ سکسی ِ برونزناشوییای داشته است دیگر نمیخواهد هیچ رابطهای با او داشته باشد. آنها گویی در اصل همدیگر را دوست داشتند و فهرست ِ استواری از چیزهایی داشتند که آنها را در همدیگر ارزشمند میدانستند.
ریچارد کاترین را به عنوان ِ یک مادر ِ بسیار خوب ارزشمند میدانست، این را ارزشمند میدانست که او تا چه اندازه «مراقب ِ من است، مرا در برابر ِ سختیها سر ِ پا نگاه میدارد» و این که کاترین در کل زندهگیاش را پربارتر ساخته بود، «برای ِ من نشاندهندهی ِ خیلی چیزها بود». کاترین شخصیت ِ مثبت و خوشبرخورد ِ ریچارد، «یک شخص ِ پرکشش» بودناش، پدری خوب بودناش، ارزش-دادناش به خانواده و دوستان را و این که او «باهوش و باحال بود، هم هوش ِ نظری و هم هوش ِ عملی» را ارزشمند میدانست. هر دو به گفتهی ِ خودشان مصرف ِ مواد و الکل نداشتند و به گمان ِ هیچ یک آن دیگری مشکل ِ الکل یا مواد نداشت.
آنها دعواهایشان را کوتاه و بینتیجه میدانستند. ریچارد زود آرام میشد، کاترین دیر. عمدهی ِ دعوایشان بر سر ِ شیوهی ِ دلخواه ِ ریچارد برای ِ آسودن و والَمیدن بود: شبها تا دیر-وقت گذراندن ِ ساعتهای ِ زیادی در کلوبهای ِ «پس-ساعتی»، کلوبهایی شبانگاهی که موسیقی، رقص، و الکل تا سحرگاه همچنان هست. ریچارد توضیح داد که پس از نوبتکار-اش در بخش ِ اورژانس، که گاهی ۱۲ ساعت یا بیشتر از آن است، عصبیتر از آن است که سرراست به خانه بیآید. او باید کمی خود-اش را آرام سازد، و کلوبهای ِ پسساعتی بهترین جا برای ِ این کار هستند. با این که کاترین مخالف بوده است او همچنان در سال ِ گذشته به گذراندن ِ زمان در آن کلوبها پرداخته بود. از همه بدتر این که ریچارد لارا را در یکی از آن کلوبها دیده بود.
برنامهی ِ بهبودبخشی. مشق پس از نشست ِ ۱: خوانش و زمان ِ پرسش
خوانش. در پایان ِ مصاحبهی ِ آغازین روشن بود که آنها هر دو میخواستند باز هم بیآیند بنابراین من مشقی را به آنها تکلیفیدم. نخست، کتاب ِ «نه “فقط دوست”: بازسازی ِ اعتماد و بازیابی ِ رواندرستی پس از خیانت» نوشتهی ِ شیرلی گلاس (گلاس و اِستاهِلی، ۲۰۰۷) را به عنوان ِ تکلیف دادم. گلاس، پیش از مرگاش در سال ِ ۲۰۰۳، برجستهترین صاحبنظر ِ امریکایی در زمینهی ِ خیانت بود، و من هنوز کتاباش را بیش از دیگر رقابتگراناش دوست دارم. از کاترین و ریچارد خواستم که بیدرنگ فصلهای ِ ۸ تا ۱۰ از «تازهعروسها و تازهدامادها» را بخوانند و هر جا نیاز بود قانونهای ِ دعوا را به کار گیرند. بر خلاف ِ آن چه چشم-به-راهاش بودم، هنگامی که یک گردهمآییگر برای ِ خوانشها خواستم ریچارد داوطلب شد. قانون ِ خود-ام برای ِ برگزیدن ِ همدمی که داوطلب نشده است را زیر ِ پا گذاشتم و پذیرفتم زیرا احساس کردم در این زوج کاترین بود که پیگردنده بود تحت ِ پیگرد قرار میداد. در آخر، از کاترین خواستم کمکم آمادهی ِ تکلیف ِ آغازینی شود که معمولاً آن تکلیف را در موردهای ِ خیانت ِ زناشویی میدهم، «زمان ِ پرسش».
زمان ِ پرسش. هنگامی که رابطهای برونزناشویی آشکار میشود – و در برخی نمونهها، مانند ِ نمونهی ِ کنونی، پس از زمانی دور و دراز – ذهن ِ همدم ِ خیانتدیده پر از پرسش است. هر از چندی، گاه و بیگاه، او بمبی از پرسشها را بر سر ِ شوهر-اش خواهد انداخت. (درست همین پَریروز، یکی از همکاران به من در بارهی ِ زنی گفت که شوهر-اش را در میانهی ِ شب از خواب بیدارانده بیدار کرده بود تا از او پرسشی در بارهی ِ رابطهای بپرسد که یک سال پیش به پایان رسیده بود.) هیچ یک از دو همدم نمیتوانند احساس ِ ایمنی داشته باشند تا زمانی که این پرسشها پاسخ داده شوند. روش ِ من برای ِ روشن ساختن ِ همه چیز این است که از همدم ِ خیانتدیده بخواهم همهی ِ پرسشهایاش را یکجا گردآورد و همه را یکجا بپرسد – با این آگاهی که پس از آن رویداد دیگر هیچ پرسشی در کار نخواهد بود. من این تکلیف ِ مشقمحور را زمان ِ پرسش مینامم. پس از توضیح دادن ِ اهمّیت ِ این تکلیف برای ِ ایمنی ِ عاطفی، تقریباً چنین دستور ِ کاری را برای ِ انجام ِ آن به همدم ِ خیانتدیده میدهم:
اکنون، آن چه من از شما میخواهم انجام دهید این است که فهرست ِ فراگیری از پرسشها بسازید – هر پرسشی که به گمانتان دوست دارید بپرسید. همه چیز و هر چیزی را که میخواهید بپرسید، بپرسید. اگر میخواهید بدانید او در همبستری با آن زن چه کارهایی انجام داد، چنین پرسشهایی را در فهرستتان قرار دهید. چشم-به-راه ِ این نباشید که آن فهرست یکجا در شما ساخته شود؛ برای ِ آن زمان بگذارید. هنگامی که دارید کمکم به گردآوری ِ آنها میپردازید، گاه و بیگاه خواهید دید که پرسشهای ِ تازهای به سراغتان میآیند، حتّا وقتی که به گمانتان دیگر آن فهرست کامل است. هنگامی که یقین دارید که فهرستتان فراگیر و کامل است، شما دو نفر باید تصمیم بگیرید که کجا میخواهید آن پرسشها را بپرسید و او پاسخ دهد. نمیتوانید این کار را در خانه انجام دهید. این کار بیش از اندازه آتشافروز خواهد بود. شما یا خیلی زود کارتان به دعوا میکشد یا این تکلیف را نافرجام میگذارید. پس باید آن را در جایی عمومی انجام دهید. میتواند یک جای ِ عمومی ِ خلوت باشد، مانند ِ رستوران در ساعت ِ ۳:۰۰ بعد از ظهر که تنها پیشخدمتها آن جا هستند و دارند غذا میخورند. یا میتواند جای ِ عمومی ِ بسیار شلوغ و پر-سر-و-صدایی باشد، مانند ِ میکدهای ورزشی در شبی که بازی ِ بزرگی انجام میشود. شما اتاقکی میگیرید و کسی هم توجّهی به شما نخواهد داشت. به آن جا میروید و پرسشهایتان را میآغازید… و خدا نکند که او پاسخهای ِ سرراستی به شما ندهد. شما خواهید فهمید.
به زوجها میگویم که بر اساس ِ تجربهی ِ من کم پیش میآید که زمان ِ پرسش کمتر از یک ساعت و نیم یا بیشتر از چهار ساعت باشد. آنها باید به بهترین شکل حدس بزنند که مال ِ آنها چند ساعت خواهد انجامید و جای ِ خودشان را بر آن اساس برگزینند. سپس از آنها میپرسم که آیا پرسشی در بارهی ِ این تکلیف دارند یا نه و آیا با انجام ِ آن همنوا هستند یا نه. کاترین و ریچارد همنوا بودند.
نشست ِ ۲. درمان
دو هفته بعد ریچارد و کاترین گزارش دادند که آن فصلهای ِ کتابام را خوانده بودند ولی چیزی از کتاب ِ «نه “فقط دوست”: بازسازی ِ اعتماد و بازیابی ِ رواندرستی پس از خیانت» نخوانده بودند. بدترین لحظهی ِ دو هفتهی ِ پیششان بحث ِ دیگری بود که در بارهی ِ تا دیر-وقت بیرون ماندن ِ ریچارد داشتند. آنها قانونهای ِ دعوا را به کار نگرفته بودند. با آنها در بارهی ِ کشمکش ِ پسبار در برابر ِ پیشبار حرف زدم و حرف از این امکان را پیش کشیدم که ریچارد میتوانست از پیش به کاترین خبر دهد که میخواهد با لارا سکس داشته باشد. البتّه که چنین چیزی میتوانست مایهی ِ انفجار شود. ولی اگر او چنین کاری انجام میداد و سپس پیش میرفت و آن کار ِ دیگر را انجام میداد، او فقط سکس ِ بیرون از زناشویی میداشت؛ او دیگر فریبکار ِ زناش نبود. به گمانام هیچ یک از آنها نمیتوانستند چنین چیزی را صحنهنامهی ِ واقعگرایانهای بپندارند ولی من به راستی میخواستم که آنها چنین چیزی را به عنوان ِ صحنهنامهای شدنی امکانپذیر ببینند. کاترین گفت که او اصلاً یقین ندارد که بتواند یک زناشویی ِ باز را تاب آورد. سپس حرف از ساعت ِ خاموشباش به میان آمد. نخست ریچارد گفت که میتواند به چنین خاموشباشی وفادار بماند ولی سپس گفت که از کنترولیده بودن کنترول شدن بیزار است. پاسخ ِ من به او این بود که کاترین نمیتواند او را بکنترولد کنترول کند، نمیتواند او را وادارد تا خاموشباش را بپذیرد. اگر خاموشباش را بپذیرد او بوده است که تصمیم به پذیرش ِ چنین چیزی گرفته است؛ و همیشه آزاد است که نپذیرد و فقط همچنان با کاترین بر سر ِ ساعتهایی که از آن ِ خود نگاه داشته است کشمکش داشته باشد. در پاسخ به آن چه من در بارهی ِ ساعتهایی گفتم که ریچارد از آن ِ خود نگاه داشته است، کاترین مرا غلطگرفت تصحیح کرد و اشاره داشت به این که دلیل ِ مخالفت ِ او فقط آن ساعتها نیستند، بلکه آدمهای ِ بدنامی هم هستند که به کلوبهای ِ پس-ساعت رفتآمد دارند.
در آن نقطه من از آنها خواستم رو به همدیگر بچرخند و با بهکارگیری ِ نوبتهای ِ یک-دقیقهای که من زمان میگرفتم در بارهی ِ آن موضوع حرف بزنند، و سپس از آنها خواستم چند دقیقه همین جور دلبخواه حرف بزنند تا فرق ِ نوبتگیری را به چشم ِ خود ببینند. در پایان ِ آن، ریچارد مرا با این گفته چالشاند به چالش کشید که حتّا با وجود ِ این قانونها هم آنها از موضوع دور میشدند. به او گفتم که به گمان ِ من اگر واقعاً این قانونها را به کار بگیرند احتمال ِ کمتری دارد که از موضوع دور شوند.
سپس نوبت ِ من بود که ریچارد را بچالشانم به چالش بکشم. تا جایی که میتوانستم دستبسته به او گفتم، (و تقریباً واژه-به-واژه چنین بود)،
خیلی ساده موضوع فقط این است که تا چه اندازه با خودتان و همدیگر روراست اید. آیا واقعاً، ریچارد، در خود-ات میبینی که برای ِ باقی ِ عمر-ات با هیچ زن ِ دیگری سکس نداشته باشی – که همان چیزی است که کاترین میخواهد؟ و اگر پاسخات خیر است، آیا قول و قرار ِ دیگری میان ِ شما دو نفر شدنی است؟
این حرکتی ویتاکری است، دستبسته مشکل ِ گویی-حلناپذیر ِ زوج را بر دوش ِ خودشان بازپسانداختن، و این را به آنها رساندن که این کار ِ خود ِ آنها است، نه درمانگر، که این گره را بگشایند. شما ویتاکر را میبینید که بارها و بارها این کار را در نوارهای ِ ضبطشده و در «آزمونبوتهی ِ خانواده» (ناپییِر و ویتاکِر، ۲۰۱۷) انجام میدهد. بیشک چنین حرکتی فوتوفنّ ِ فشار آوردن است ولی ارزشیابی ِ دقیقی از واقعیتی است که زوج با آن روبهرو اند. به آنها گفتم که اگر، و این یک اگر ِ بزرگ بود، آنها بتوانند با قول و قرارهایی جایگزین گره از این مشکل بگشایند، چنین چیزی تنها پس از ساعتهای ِ بسیار فراوانی گفتوگو به دست خواهد آمد.
مشق ِ نشست ِ ۲ برای ِ نشست ِ ۳
مشق ِ این نشست فقط پیگیری ِ همان مشق ِ نشست ِ پیشین بود. یعنی، آنها باید کتاب ِ «نه “فقط دوست”: بازسازی ِ اعتماد و بازیابی ِ رواندرستی پس از خیانت» را همچنان بخوانند و هر جا نیاز بود قانونهای ِ دعوا را به کار گیرند؛ و کاترین همچنان باید فهرست ِ پرسشهایاش برای ِ زمان ِ پرسش را میساخت.
نشست ِ ۳. درمان
نشست ِ بعدی یک ماه پس از آن بود. (این نشست مجازی بود زیرا کاترین آنفلوآنزا داشت.) این بازه به این دلیل بلند بود که یکی از خویشاوندان ِ ریچارد در هوستون مرده بود، و او باید برای ِ خاکسپاری و دیگر کارهای ِ خانوادهگی زمانی را در آن جا میگذراند. خطّ ِ نخست از یادداشتهای ِ من میگوید، «نه چندان خوب». یادداشتهای من میگویند که ریچارد گویا از این که با کاترین در یک اتاق باشد نگران بوده است. کاترین به تلفناش سرک کشیده بود و پیامی را دیده بود که میان ِ او و لارا بدهبستان شده بود، موضوع ِ پیام در بارهی ِ با هم بیرون رفتن برای ِ خرید ِ هدیهی ِ کریسمس برای ِ نینا بود. کاترین، در مورد ِ زمان گذراندن ِ ریچارد با لارا، گفت، «ما هنوز آن جا نیستیم».
آنها قانونهای ِ دعوا را آزموده بودند، که دلگرمیبخش بود. از سوی ِ دیگر هیچ خوانشی از کتاب ِ «نه “فقط دوست”…» نداشتند زیرا ریچارد حرفاش را پیش نیآورده بود. ولی، گویا آنها نفهمیده بودند که، پیش از آن که ریچارد آنها را به این کار فراخواند، دو نفری باید بر سر ِ زمانبندیای برای ِ خواندن همنوا شوند. از آنها خواستم همان جا و همان دم بر سر ِ آن زمانبندی همنوا شوند. از کاترین در بارهی ِ پیشرفتاش در آمادهگی برای ِ زمان ِ پرسش پرسیدم. او گفت که دارد روی ِ آن میکارکند ولی هنوز به پایان نرسیده است.
در یک نقطه، کمی بعد، در همان نشست، ریچارد به من گفت که او احساس میکند نباید به کاترین حساب پس دهد. من پاسخ دادم که اگر این موضوع با بهروزی ِ کاترین درگیر باشد، او به راستی باید چنین کاری را انجام دهد. در پایان ِ نشست، پرسشی را به ریچارد یادآور شدم که او باید پاسخ میداد – آیا میتواند برای ِ باقی ِ عمر-اش خود-اش را زندانی ِ سکسی ِ کاترین ببیند؟
مشق ِ نشست ِ ۳ برای ِ نشست ِ ۴
دوباره، مشق فقط همین بود که همچنان همان مشقهای ِ تکلیفیده در نشست ِ پیشین را انجام دهند، یعنی، آنها باید همچنان کتاب ِ گلاس و استاهِلی را بخوانند و هر جا نیاز بود قانونهای ِ دعوا را به کار گیرند؛ و کاترین همچنان باید فهرست ِ پرسشهایاش برای ِ زمان ِ پرسش را میساخت.
نشست ِ ۴. درمان
هفتهی ِ بعد که همدیگر را دیدیم گویا همه چیز داشت بهتر میشد. آنها کتاب ِ «نه “فقط دوست”…» را خوانده بودند. ریچارد آن را دوست داشت. کاترین گفت که آن کتاب «بینشمند و بازتابندهی ِ تجربهی ِ من» بود. کاترین دوباره گفت که آن چه او داشت میاحساسید احساسی مانند ِ پ.ر.پ.ر بود. من حرف ِ او را با این گفته رواییدم اعتبار بخشیدم که کارسپار ِ دیگری هم که پیش ِ من میآمد زنی بیست و چند ساله بود که نامزد-اش به افشای ِ رابطهی ِ یکشبهاش با غریبهای پرداخت و پس از آن بود که آن زن از همهی ِ درد-نمونهای ِ پ.ر.پ.ر رنج میبرد. ریچارد، در مورد ِ گرفتاریاش با لارا، گفت، «من خود-ام را در جایگاهی قرار دادم که نباید خود-ام را در آن قرار میدادم».
کاترین گلایه داشت که صمیمیت ِ عاطفی ِ ریچارد با دیگران او را بیبهره از اندوختههای ِ عاطفیای گذاشت که ریچارد باید به او میداد، نه دیگران. ریچارد گفت که او هرگز رابطهی ِ عاطفی ِ واقعیای با لارا نداشته است، و این که با همهی ِ توان کوشیده بود او را به پذیرش ِ این باور برساند که بارداریاش را پایان بخشد.
من پیشنهاد دادم ـ باز هم همچون ویتاکر – که شاید کاترین و لارا باید با هم دیداری داشته باشند. این زوج بیدرنگ دست ِ رد به آن پیشنهاد زدند. ریچارد، در پاسخ به پرسشی از سوی ِ من، به افشای ِ این نکته پرداخت که او به کاندیس، مادر ِ بزرگترین پسر ِ بیزناشوییاش، همه چیز را در بارهی ِ لارا و نینا گفته بود. در این نقطه، کاترین خشمگین شد: این که کاندیس در بارهی ِ لارا و نینا میدانست، در حالی که خود-اش روحاش هم خبر نداشت، برایاش خواری و سرشکستهگی بود. با گریه گفت، «ما اصلاً با هم هستیم یا نه؟».
مشق ِ نشست ِ ۴ برای ِ نشست ِ ۵: خوانش
از آنها خواستم صفحههای ِ ۱۵۱ تا ۱۵۵ از کتاب ِ «آیا با این دوستدختر/دوستپسر-ام بزناشویم» و فصل ِ ۵ از «تازهعروسها و تازهدامادها» را بخوانند، که هر دو در بارهی ِ اهمّیت ِ نگهداشت ِ مرزی برای ِ حریم ِ شخصی پیرامون ِ رابطههای ِ زناشویی است.
نشست ِ ۵. درمان
تا پیش از نشست ِ بعدی، دو هفته بعد، آنها زمان ِ پرسش را انجام داده بودند. این کار را در میانهی ِ روز در میکدهی ِ بیکلاس ِ تاریک و خلوتی انجام داده بودند که چندان دور از خانهیشان نبوده است. (این از شگفتیهای ِ جغرافیای ِ اجتماعی ِ شیکاگو است. شما میتوانید در آپارتمانی شیک در شهر با نامی برازندهی ِ آن، «دریاکنار ِ زرّین»، بزندهگید زندهگی کنید و با این همه درست کنار-دستتان میکدهای بیکلاس هم باشد.) این رویداد یک ساعت ونیم زمان برده بود. کاترین پیش از برگزاری ِ آن دلنگران بوده است و پس از آن «بیحال»، ولی به گمان ِ هر دو آن رویداد سودمند بوده است. کاترین گویا پاسخ ِ بیشتر ِ پرسشهایاش را گرفته بود، ولی سپس، چند روز بعد، دو سه پرسش ِ دیگر هم به ذهناش رسیده بودند.
هنگامی که یادداشتهایام را برای ِ آن نشست مینوشتم، برای ِ من روشن نبود که آیا او در واقع آن پرسشها را هم پرسیده بود یا نه. در نشست، کاترین از ریچارد پرسیده بود، «آیا من واقعاً همانی هستم که تو میخواهی با او باشی؟»، ریچارد پذیرفت که او به راستی میخواسته که ناخنکی سکسی به دیگر زنان هم بزند و این که او میخواسته از نظر ِ سکسی خواستنی باشد. برای ِ او آزاردهنده بوده است که همیشه نمیتوانسته کاترین را به سکساوج برساند. کاترین پاسخ داد که «دلواپسیهای ِ ایمنی [ ِ عاطفی] و اعتماد» در برابر ِ لذّت ِ سکسیاش قرار میگرفتند.
در میانههای ِ نشست، این زوج حوزهی ِ مشکلدار ِ سراپا-تازهای را آشکار ساختند. گویا هنگامی که کاترین فهمیده بود که ریچارد چهار سال بوده که از نینا پشتیبانی ِ مالی داشته است، کاترین هم رو به بیبند-و-باری ِ مالی برده بود و بدهی ِ بسیار زیادی در کارت ِ اعتباری ِ شخصیاش انباشته شده بود. من ایدهام را به آنها گفتم که دو سرچشمهی ِ اصلی ِ پیوند به همدیگر در زناشویی سکس و پول هستند. آنها باید این احساس را داشته باشند که هر دو از پولشان باخبر اند و بر آن کنترول دارند. پس یک «رویداد ِ شفّافیت ِ مالی» به آنها تکلیفیدم.
مشق ِ نشست ِ ۵ برای ِ نشست ِ ۶: رویداد ِ شفّافیت ِ مالی
این کار ساده و سرراست است. هر یک از دو همسر همهی ِ صورتحسابهای ِ کارتهای ِ اعتباری، صورتحسابهای ِ بانکی، و این جور چیزهایاش را میگردآورد. سپس، همچون زمان ِ پرسش، به جایی عمومی میروند، به همدیگر اجازه میدهند تا همهی ِ این کاغذبازیها را ببینند و هر جا نیاز شد توضیح هم میدهند.
به گمان ِ کاترین و ریچارد انجام ِ این کار ایدهی ِ خوبی بود و گفتند که روز ِ بعد این کار را انجام میدهند. از آنها خواستم فصل ِ ۴ از «تازهعروسها و تازهدامادها» را هم بخوانند، «همهی ِ پولها را پول ِ ما بدانید». پس از نشست، یاد-ام آمد که فراموشیده بودم از کاترین بپرسم آیا آن پرسشهای ِ دیگر-اش را در بازهی ِ میان ِ آن نشست و نشست ِ پیشین پرسیده بود یا نه.
نشست ِ ۶. درمان: نشست ِ نهایی
این نشست فقط یک هفته بعد رخ داد. آنها رویداد ِ شفّافیت ِ مالی را انجام نداده بودند ولی فصل ِ ۴ از کتابام را خوانده بودند. از کاترین پرسیدم آیا آن پرسشهای ِ دیگر-اش را پرسیده بود یا نه. نپرسیده بود. چند روز پیش از این نشست دعوای ِ شبانهی ِ دیر-وقتی داشتند، ولی هیچ یک نتوانست به یاد آورد که بر سر ِ چه بوده است. جایی در میانهی ِ هفته ریچارد از کاترین عذرخواسته بود به خاطر ِ آن چه بر سر ِ کاترین آورده بود، و گفته بود که با رنجهای ِ او همدل است. کاترین گفت که آن چه را او گفته بود باوریده و ستوده بود زیرا بی هیچ درخواست و فراخوانی بوده است.
ما تنها ۲۰ دقیقه بود که در نشست بودیم، و من یقین نداشتم که چه راهی را باید در پیش گیریم. بنابراین باز هم، قانون ِ خود-ام را شکستم، و از ریچارد پرسیدم که آیا دوست دارد به آن پرسشهای ِ دیگر ِ کاترین در همین نشست پاسخ دهد یا نه. او گفت که مشکلی ندارد. از کاترین پرسیدم که به گماناش چه قدر زمان میبرد و او گفت ۵ دقیقه. به آنها گفتم که ۱۰ دقیقه به آنها زمان میدهم و از اتاق بیرون رفتم، در را هم پشت ِ سر-ام بستم تا حریم ِ شخصیشان را داشته باشند.
هنگامی که برگشتم فهمیدم که کاترین کاملاً اندوهگین است، به چشم ِ من او آمیزهای از خشم و ناراحتی بود. در پاسخ به یکی از پرسشهایاش، ریچارد به او گفته بود که با لارا چهار بار سکس داشته است، نه دو بار. سپس ریچارد داستان ِ کامل ِ خودداری ِ لارا از انجام ِ سقط ِ جنین را گفت. او یک بار لارا را به درمانگاه ِ سقط ِ جنین برده بود، ولی او بدون ِ انجام ِ این کار بیرون آمده بود. توضیح ِ او برای ِ رابطه و عشقبازی ِ ادامهدار-اش با لارا این بود که میخواست به او بپذیراند که به درمانگاه ِ سقط ِ جنین بازگردد و بارداری را به پایان رساند.
داستان ِ ریچارد پیچ ِ شگفتانگیز و جگرسوزی به خود گرفت هنگامی که ناگهان حرف را به سمت ِ مادر-اش بُرد. او گفت که از میان ِ چهار فرزند ِ مادر-اش او بوده که فرزند ِ دلبر-اش بوده و این که بسیار به او نزدیک بوده است. ریچارد در آن لحظهی ِ بحرانی، یعنی بارداری ِ لارا در پنج سال ِ پیش، واقعاً دوست داشته با مادر-اش حرف بزند – ولی او همان وقتها بود که به تازهگی مرده بود. «من مادر-ام را میخواستم و دیدم که دیگر مادری ندارم». و این جا بود که این نشست به پایان رسید.
کمی بیش از هشت ماه پیش از این نوشته بود. آنها داشتند آمادهی ِ رفتن به سفری میشدند – یاد-ام نیست کجا – و گفتند که همین که برگشتند با من تماس خواهند گرفت. حدس میزنم دیگر با من تماس نخواهند گرفت ولی، واقعاً، از کجا معلوم.