ناگهان عکسی میفرستی و میگویم:
– چه خوب که بی بهانه مرا دعوت به صرف ِ زیباییات میکنی
حرف میزنیم و من تعریف میکنم از
گوشوارههای ِ تازهای که آویزان اند
از گوشهای ِ تو: سرنوشت ِ من
میپرسم:
– از پروانه خریدی؟
هر دو میدانیم که پروانه همآن پارکینگ ِ معروف ِ صبح ِ جمعههای ِ تهران است
تو ولی جوابات این است:
– شعر بود عشق ِ من؟
حرف را عوض میکنم و از بدیهای ِ این جهان میگویم
از پول
شهرت
رقابت
از …
و تو میگویی:
– عشق قیمت نداشت در جمعه بازار ِ پروانه
ناگهان دلات هوای ِ دیدنام را میکند:
– کی بلیت گرفتی؟
– میخواستم برای ِ ۱۲ ِ شب بگیرم (نمیگویم این را)
زودترین بلیت را به مقصدی که به تو نزدیکتر است میگیرم و میگویم:
– هشت
شاد میشوی و
یک سبد میوه میفرستی برایام
و من
صد قاچ هندوانه میبُرم از لبانام
– چه خوب اتّفاقها را جا میدهی توی ِ واژهها
میگویم:
شعر تو ای!
من فقط تو را میچینم کنار ِ هم
سروده شده در شنبه ۰۹ شهریور ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۰۸