این دستمال ِ کاغذی
در بیابان ِ خشک ِ خود
گرفته جان ِ قطرههای ِ اشکی را
که شاید روزی از چشم ِ من چکانده شوند
دستمالی که شست واژههایی را از صفحهی ِ کاغذیاش
که سرنوشتشان بر نوشتن بود
پلک ِ چشم را که میبازم
هیچ را میبینم
هیچی که با چشمان ِ خود
فعل ِ دیدن را برایام میمشقد
آن ندیده میآید
قفلی میزند بر دیدهام
کلید-اش را به دستام میدهد
هر چه میچرخانم باز نمیشود
و سیاهی
در چشمهایام زندانی میشود
آزادیاش
جایی بیرون از من گمانده شده
او نیز فریب خورد
به سودای ِ رهایی در من
و تکیده است در گوشهای بیزاویه از من
زمین ِ گنگی است این جا
و سقوطی رو به بالا
دیوار ِ ناموزونی کمینیده تا دمی سر بچرخانم
تا بصعودد بر سر-ام
و ترس میتراوشد
از ناکجایی که در من است
و من میتراوشم
از کجایی؟! که در ترس است
امید ِ ترسناکی در من روییده است
آخری ندارد
پایاناش هیچ را به بار مینشیند
این امید از کجای ِ ترس سر بر آورده است؟
شاعر ِ این شعر در کجای ِ شعر به خود رسیده است؟
سروده شده در چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۰۱:۴۷