از بخشش ِ جان ِ خویش هراسی ندارم
از فریب میهراسم
از بخشش ِ جان در راه ِ فریبی که نشناختم
چهگونه میتوان فریب را شناخت
بی آن که جان داد؟
باید پذیرفت راهی نیست
حقیقت آنجا است که میفهمی فریب خورده ای
و چرا باید هراسید از چنین فریب ِ شیرینی؟
فریب تا زمانی فریب است که حقیقت مینماید
و آن دم که پردهها برافتند
دیگر فریبی نیست
حقیقتی است که فهمیده شد
و حقیقتی که فهمیده شد از حقیقت تهی میشود
و خود فریب ِ دیگری است
و درد
درد آن جا است که پردهای نیست تا بیافتد
هیچ راهی نیست
تا بدانی فریبی در کار بوده یا نه
و یقینی هم نیست به حقّانیّت ِ آن چه میبینی
چهگونه میتوان زیست با چنین دردی؟
جز عشق؟
عشق تنها دریچهای است که حقیقت به روی ِ هستی گشوده است
تنها دریچهای که میتوان سر به درون برد و دید
آن چه را که دیده نمیشد
و چه باید کرد با خشم؟
خشمی که ناگهان بیرون میزند
وقتی که پای ِ فریب ِ زنانهای از پشت ِ آن دریچه رخ مینماید
وقتی که میبینی باز خود را فریفته ای
سروده شده در دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۲۷