«ما چیزهای ِ یکسانی میخواهیم»
این هم چیزی است که آدمها در توصیف ِ رابطهیشان با بهترین ِ بهترین دوستانشان میگویند. بیشک این همان چیزی است که زوجها وقتی میگویند که همپندار اند. زوجهای ِ زناشوییدهی ِ خشنود هنگامی که میگویند «ما چیزهای ِ یکسانی میخواهیم» منظورشان دو چیز ِ ناهمسان است. نخستین چیزی که منظور ِ آنها است این است که آنها ارزشها و آرمانهای ِ یکسانی دارند. همچنین منظور ِ آنها چیزی مربوط به آن ولی بزرگتر است: منظور ِ آنها این است که هر دو در زندهگی یک جور زیست را میخواهند. چه زندهگی در خطّ ِ تندرو باشد و چه در خطّ ِ کندرو، چه زندهگیای پیرامون ِ شهرت و ثروت باشد و چه پیرامون ِ همنشینی با طبیعت، در هر حال چیزهای ِ ویژهای هستند که هر دو همدم بیش از همه به آنها اهمّیت میدهند. این چیزهای ِ ویژه درونمایهی ِ زیربنایی ِ بیهمتایی برای ِ زندهگی ِ باهمانهی ِ آن زوج به آنها میدهند. من این چیزهای ِ ویژهی ِ درونمایه-آفرین را دلواپسیهای ِ نخست مینامم.
بهترین راه برای ِ فهم ِ فوری ِ منظور ِ من از «دلواپسیهای ِ نخست» شنیدن ِ کسی است که دلواپسی ِ نخستاش را توصیف میکند. این آدم جان کراکر، در کتاب ِ چشمگیر ِ خود-اش در بارهی ِ فاجعهی ِ سال ِ ۱۹۹۶ ِ کوه ِ اورست، «درون ِ هوای ِ نازک»، است:
در همان سالهای ِ آغازین ِ دههی ِ بیست ِ زندهگیام کوهنوردی دیگر کانون ِ هستی ِ من شده بود و کم-و-بیش هر چیز ِ دیگری کنار رفته بود. دستیابی به ستیغ ِ یک کوه چیزی ملموس، پابرجا، و محسوس بود. خطرهای ِ پیش ِ رو در این کار جدّیتی از هدفمندی به آن میبخشید که در باقی ِ زندهگیام هرگز چنین چیزی نبود…. در آن سالها من فقط برای ِ کوهنوردیدن میزیستم، با پنج یا شش هزار دلار در سال زندهگیام را میگذراندم، به عنوان ِ نجّار و ماهیگیر ِ قزلآلای ِ تجاری فقط آن اندازه به کار میپرداختم که پول ِ سفر ِ بعدی به رشتهکوههای ِ بوگابوس یا تتون یا آلاسکا را درآورم. [صفحهی ِ ۲۰ تا ۲۱]
دلواپسی ِ نخست چیزی بیش از فقط یک علاقه است. این نیست که فقط چیزی باشد که برایتان اهمّیت دارد. دلواپسی ِ نخست چیزی است که برای ِ «شما بودنتان» اساسی است؛ چیزی که، اگر به گونهای از درون ِ شما پاک میشد، شما دیگر شما نبودید. چیزی که زندهگیتان پیرامون ِ آن میچرخد، چیزی که به زندهگیتان معنا و جهت میدهد، چیزی که زندهگیتان در بارهی ِ آن است. چیزی که شما در بارهی ِ آن هستید.
دلواپسیهای ِ نخستی که در شما و همدمتان یکسان اند میتوانند هر چیزی باشند: یک علاقه یا یک کنشمندی، کارتان، یک هدف، یا یک ایدهآل. در این جا نمونهای از دلواپسیهای ِ نخستی میآورم که در برخی از زوجهای ِ زناشوییدهی ِ خشنودی که میشناسم یکسان اند.
بهبودیابی دلواپسی ِ نخست ِ جکی و رُی است. آنها هر دو سالهای ِ زیادی در برنامهی ِ الکلیهای ِ گمنام بوده اند، و زمان و توجّه ِ فراوانی برای ِ «انجام ِ این برنامه» میگذارند تا بتوانند هشیاریشان را نگهدارند و بالاتر برند. و، بر اساس ِ گام ِ دوازدهم ِ الکلیهای ِ گمنام، انرژی ِ زیادی هم میگذارند تا به آدمهایی یاری رسانند که هنوز تازه در آغاز ِ راه ِ الکلیهای ِ گمنام اند.
سگها دلواپسی ِ نخست ِ اُوِن و ایلاین هستند. آنها هر دو آموزگار ِ مدرسه هستند، شغلی که آنها تا اندازهای به این دلیل برگزیدند که بتوانند زمان ِ آزاد ِ فراوانی داشته باشند تا آن زمان را برای ِ کُلیهایشان بگذارند. اُوِن و ایلاین از کُلیها توله میگیرند و میپرورند و برخی از آنها را میفروشند، ولی این کارها را به خاطر ِ پول انجام نمیدهند. آنها به پرورش، آموزش، و نمایش ِ سگها عشق میورزند. این زندهگی ِ آنها است. (اگر فقط یک سگ داشته باشید، میدانید که چه زمان ِ زیادی از شما میگیرد. حالا به شش یا هشت سگ، از جمله تولههای ِ تازه-دنیا-آمده بیاندیشید.) در تعطیلات ِ مدرسه و کلّ ِ تابستان اُوِن و ایلاین همراه ِ سگهایشان زندهگیشان را درون ِ یک کمپر میگذارند و رو به جشنوارههای ِ سگها در سراسر ِ کشور میرانند.
قایقرانی یکی از دلواپسیهای ِ نخست ِ فران و باب است. هرگاه که سر ِ کار نباشند، روی ِ قایق هستند. قایقرانی نقش ِ بسیار بااهمّیتی در پرورش ِ دو پسرشان داشت و اصلیترین راهی بود که همهگی ِ آنها باهم بودن به عنوان ِ یک خانواده را میتجربیدند. پس از این که پسرها به دنبال ِ درس و دانشگاه از خانه رفتند، فران و باب خانه و زندهگیشان را به ساحل ِ جرسی بردند تا بتوانند هر چه بیشتر به اقیانوس و قایقشان نزدیک باشند.
در خدمت بودن دلواپسی ِ نخست ِ دبی و پاول است. پاول سالها سرپرست ِ هیئتی مذهبی در حومهشهری ثروتمندنشین بود – تا این که به این نتیجه رسید که آن جا کار ِ سرپرستی ِ بسندهای برای ِ او نیست که انجام دهد. او از هیئت امنای ِ شاخهی ِ مذهبی ِ خود خواست تا او را به جایی انتقال دهند که بتواند واقعاً در خدمت باشد. آنها هم وظیفهای به او دادند: پاول و دبی به باهمستان ِ جامعهی ِ دورافتادهای پانزده هزار مایل آن-سوتر رفتند، که به پاول این چالش داده شده بود که هیئت ِ مذهبی ِ تازهای بیآغازد – با حقوقی بسیار پایینتر از چیزی که او در جایگاه ِ پیشیناش میگرفت. پاول در این کار بسیار کوشا بود، به آن عشق میورزید، و نه تنها در سازمان یافتن ِ هیئت ِ مذهبی ِ تازهای موفّق شد بلکه توانست پولی فراهم آورد تا کلیسای ِ تازهای هم بسازد. در همین حال، دبی کنشمندانه درگیر ِ پناهگاه ِ زنان ِ درب-و-داغان ِ آن باهمستان جامعه شد.
استادکاری و دستورزی یکی از دلواپسیهای ِ نخست ِ جین و ماری آلیس است. انجام ِ کار ِ دقیق و جانانهای مربوط به هنرهای ِ دستی کانون ِ مرکزی ِ جین است؛ حالا آن کار هر چه که میخواهد باشد، چه ساخت ِ طرّاحیهای ِ دقیق و ریزنقشی از دستافزارهای ِ باستانشناسی باشد، چه طرّاحی ِ نمایشهای ِ موزهای، یا بازسازی ِ پلّههای ِ جلوی ِ خانه، یا حتّا شستن ِ قهوهجوش. ماری آلیس تاریخدان ِ هنر و موزهدار است. او چه در حال ِ تلاش برای ِ شناسایی ِ نقّاش ِ یک نقّاشی ِ بیامضا، چه تاریخ ِ دقیق ِ یک رخنگاشت ِ پرترهی ِ دورهی ِ استعماری باشد، در هر حال پای ِ همان دلواپسی برای ِ استادکاری و دستورزی در میان هست. برای ِ ماری آلیس، آن استادکاری دربرگیرندهی ِ ریزبین بودن در پژوهشاش است – مثلاً، یافتن ِ هر سندی، بررسی ِ هر بودهای فکتی از چند منبع، تا همیشه بتواند آن کار را درست و دقیق انجام دهد.
دکتر بودن دلواپسی ِ نخست ِ قدیمیترین دوست ِ من، جاش، از همان زمان ِ نخستین دیدارمان بوده است، هنگامی که او شش سال داشت و من هفت سال. بخش ِ پولی ِ دکتر بودن نبود که به جاش انگیزه میداد. دقیقاً بخش ِ کمک به دیگران هم نبود. آن چه بیش از همه برای ِ جاش پرکشش بود این ایده بود که دکترها این توانایی – قدرت – را دارند که به شکلهای ِ شگفتآوری آدمها را بدرمانند درمان کنند. جاش در راه ِ آن دسته از دکترها گام گذاشت که (میتوان گفت) آن توانایی بیش از همه در آنها نمود دارد – یعنی، پزشک ِ جرّاح. جاش زندهگی ِ بزرگسالیاش را، روز و شب، بر سر ِ دکتر بودن گذراند. همچنین زن ِ جاش، کارول، که او نیز دکتر است.
عدالت برای ِ همه دلواپسی ِ نخستی است که شِری و مایک هر دو دارند. آنها هر دو از دانشکدههای ِ حقوق ِ رتبه-برتری دانشآموخته شدند و میتوانستند هر مسیری را که میخواستند برگزینند. ولی آنها مدافعان ِ عمومی شدند. و نام ِ پسرشان را به نام ِ یکی از دادرسانهای ِ دلپسندشان در دیوان ِ عالی گذاشتند.
بیرون زدن دلواپسی ِ نخست ِ لوئیزا و مارتین است. تقریباً هر آخرهفته، چه دمای ِ هوا ۱۰۰ درجه بالای ِ صفر و چه ۲۰ درجه زیر ِ صفر باشد، آنها بیرون میروند: پیادهروی، برفروی، کولهگردی – هر چیزی که بیرون در طبیعت ِ وحشی باشد. البتّه که آنها همدیگر را در کورهراهی دیدند.
ساختن ِ خانهی ِ رویاییمان سالهای ِ سال دلواپسی ِ نخست ِ روبی و دنی بود. آنها آن را با هم طرّاحی کردند، با هم مبلمان را برگزیدند، و حتّا میزان ِ زیادی از ساختن ِ واقعی ِ آن را هم خودشان با هم انجام دادند.
اینها تنها چند نمونه از دلواپسیهای ِ نخستی هستند که زوجها میتوانند هر دو داشته باشند. با این همه، بسیاری از زوجها فقط یک دلواپسی ِ نخست ِ مشترک دارند: فرزندانمان. این دلواپسی ِ نخست ِ مشترک معمولاً آن اندازه بسنده هست تا به آنها کانون ِ مشترک و راه ِ مشترکی برای ِ خیالپردازی و ساختاربندی ِ آیندهیشان بدهد. گاهی چنین چیزی بسنده نیست، و دو همدم کمکم به این میاندیشند که، جدا از کودکان، چه چیزی از این زناشویی به دست میآورند.
هنگامی که زوجی هیچ دلواپسی ِ نخست ِ مشترکی ندارند، یا فقط «فرزندانمان» را دارند، باز هم میتوانند زناشویی ِ پابرجا و کارکردانهای داشته باشند. ولی اگر دلواپسیهای ِ نخست ِ نا-مشترک ِ آنها بسیار با هم فرق داشته باشند، این زوج در اثر ِ آنها از هم جدا خواهند افتاد، و حتّا شاید بر سر ِ آنها از هم جدا شوند. یک نمونه از چنین موردی: اریکا و هانری هر دو نقّاش بودند، و همدیگر را در مدرسهی ِ هنر دیدند. آنها به اندازهای واقعگرا بودند که بفهمند اگر بکوشند که شغلشان فقط نقّاش بودن باشد چیزی برای ِ خوردن نخواهند یافت، پس مدرکهایی در زمینهی ِ آموزش ِ هنر گرفتند. آنها دریافتند که با داشتن ِ شغلهایی در زمینهی ِ آموزگاری میتوانند زنده بمانند و همچنان هنرشان را هم پی بگیرند. اریکا شغلی در دانشکدهای کوچک در نیو انگلند یافت، و هانری شغلی در مدرسهای شبانهروزی در همان نزدیکیها یافت – و آنها از شهر به روستا رفتند. زندهگی ِ روستایی کاملاً برای ِ هانری مناسب بود. او از کار در خانهی ِ روستایی ِ سنگی ِ قدیمیای که در آن میزیستند، لذّت میبرد، و حتّا کمکم به پرورش ِ چند جوجه پرداخت. اریکا میلی به زندهگی ِ روستایی نداشت، زندهگیای که احساس میکرد تنگاهراسانه بود. بااهمّیتتر از آن، او دریافت که اگرچه به راستی میتوانست در آن روستا نقّاشی بکشد، نیازمند ِ این بود که «در دنیای ِ هنری» باشد – و نیازمند ِ موفّقیت در آن دنیا بود. این دلواپسی ِ نخست ِ او بود، دلواپسیای که هانری نداشت – و همین بس بود تا به او این انگیزه را بدهد که هانری را وانهد و به شهر برگردد.
هنگامی که شما و همدمتان به راستی دلواپسیهای ِ نخست ِ مشترکی دارید، همان دلواپسیها وسیلهای میشوند برای ِ شما تا احساس ِ صمیمیت ِ عاطفی با همدیگر داشته باشید، و نیز حسّ ِ بیهمتایی و ویژه بودن ِ آن صمیمیت را داشته باشید. احتمالاً اگر در سویهی ِ پنداری احساس ِ نزدیکی با همدمتان کرده باشید، به شیوهای که پیشتر در این فصل توصیف کردم – به ویژه اگر ارزشها و آرمانهایتان و گرایشهای ِ معنویتان با هم جفت-و-جور باشند – دلواپسیهای ِ نخست ِ مشترکی خواهید داشت. ولی حالا وقت ِ آن است که سرراست به خود ِ آن پرسش بپردازید.
آیا شما و همدمتان دلواپسیهای ِ نخست ِ مشترکی دارید؟
تا این جا که سویهی ِ پنداری را با هم کاویده ایم، از شما خواستم که به آن از زاویهی ِ رابطهیتان با بهترین دوستتان بنگرید. اگر شما و همدمتان همپندار باشید، در حقیقت نیز چنین هستید – مثل ِ بهترین دوستان.
ما به آن رابطه از زاویههای ِ گوناگونی نگریستیم: همدلی، حقیقت ِ شخصی، ارزشهای ِ یکسان، حسّ ِ عدالت، گرایش ِ معنوی، و دلواپسیهای ِ نخست. حالا وقت ِ آن است که حسّی از این بگیرید که تا چه اندازه شما و همدمتان در سویهی ِ پنداری در کل به هم نزدیک اید. پس به تجربهیتان از خواندن ِ این فصل بیاندیشید. (شاید بخواهید دوباره این فصل را بخوانید، چرا که با این که چندان بلند نیست، چیزهای ِ زیادی در آن هست.) به یاد آورید که وقتی به سویهی ِ پنداری از هر یک از آن زاویههای ِ گوناگون نگریستید تا چه اندازه با همدمتان احساس ِ نزدیکی کردید. بکانونید و حسّ ِ احساسیدهای از همهگی ِ آنها بگیرید.
تا چه اندازه شما و همدمتان در سویهی ِ پنداری نزدیک هستید؟
گفتوگو
حالا وقت ِ آن است که شما و همدمتان در بارهی ِ حسّ ِ احساسیدهیتان از نزدیکی در سویهی ِ پنداری با هم حرف بزنید:
۱) جای ِ آرامی بییابید که بتوانید پشت ِ میزی روبهروی ِ هم بنشینید.
۲) همزمان چرخش ِ دستتان برای ِ آن پرسش ِ تعریفگرانهی ِ پایانی را به همدیگر نشان دهید، در مورد ِ سویهی ِ پنداری در کل.
۳) هر یک از شما چرخش ِ دستتان را به واژه برگردانید، با به کارگیری ِ فقط یک یا دو جمله – مثلاً، «من در این سویه بسیار به تو احساس ِ نزدیکی میکنم و فکر میکنم ما واقعاً میتوانیم در این سویه آریگوی ِ همدیگر باشیم»، یا «من فقط کمی در این باره دستپاچه هستم. ما در این باره دردسرهایی پیش ِ رو خواهیم داشت، ولی فکر میکنم مشکلی نخواهد بود»، یا «من واقعاً در این باره نگران هستم. فکر میکنم برای ِ ما دشوار خواهد بود که در این سویه آریگوی ِ همدیگر باشیم».
۴) نوبتی جنبهای از این سویه را که مایهی ِ نگرانی ِ شما است، بگویید تا در آن باره حرف بزنید. به توصیف ِ تجربههایی بپردازید که شما دو نفر در آن مورد داشته اید و مایهی ِ نگرانیتان شده اند. به توصیف ِ این موضوع بپردازید که به گمان ِ شما ناهمسانیهایتان در این سویه چهگونه میتوانند بر زناشوییتان اثر بگذارند. به توصیف ِ این بپردازید که چه چیزی باید در بارهی ِ شما، همدمتان، و رابطهیتان جور ِ دیگری باشد تا شما از آن جنبهی ِ آن سویه دیگر آن چنان نگران نباشید. هر چند بار که دوست دارید نوبتی حرف بزنید تا همهی ِ نگرانیهایتان را بگویید.
۵) این فصل را با هم بخوانید و هر چیزی – مثبت یا منفی – را که برایتان رخ داد – هنگامی که داشتید به تنهایی آن را میخواندید – به هم بگویید.
۶) هنگامی که شما و همدمتان گفتوگویتان را به پایان رساندید و باز با خودتان تنها شدید، روی ِ آن پرسش ِ تعریفگرانهی ِ نهایی بکانونید – روی ِ سویهی ِ پنداری در کل – و حسّ ِ احساسیدهای بگیرید، و آن را با دستانتان برای ِ خودتان بازگویید. اگر کتاب ِ «کانونیدن» را خوانده اید و انجام ِ تمام ِ شش حرکت ِ کانونیدن را فراگرفته اید، پس نشست ِ کامل ِ کانونیدن را روی ِ حسّ ِ احساسیدهای که همین حالا تجربیدید تجربه کردید انجام دهید.