بیشتر ِ زندهگیام زیتون دوست نداشتم. قیافه و بوی ِ زیتون را دوست داشتم – حتّا روغن ِ زیتون را دوست داشتم – فقط مزهی ِ زیتون را دوست نداشتم. از این موضوع گیج بودم، و حتّا اندکی آشفته، چرا که بیشتر ِ آدمهایی که میشناختم عاشق ِ زیتون بودند، از جمله همسر-ام، سو. برای ِ او خیلی هم خوب بود که من علاقهای به زیتون نداشتم. هر گاه به رستورانی یونانی میرفتیم، او سالاد سفارش میداد و همهی ِ زیتونها را به تندی بالا میانداخت.
از روی ِ کنجکاوی تصمیم گرفتم که سالی یک بار زیتونی بخورم تا ببینم آن را دوست دارم یا نه. پس هر سال، معمولاً هنگام ِ بهار، زیتونی خواهم خورد. این آزمایش را هنگامی آغازیدم که دختر-ام هنوز کودک بود. سالها گذشت. آنّا یادگرفت که راه برود و حرف بزند، جمع و تفریق، کسرها، و اعشاریها را انجام دهد – و سپس وقتی که او هنوز در ریاضی ِ ابتدایی بود من زیتونی خوردم و دوست اش داشتم. در واقع، عاشقاش شدم، و از آن زمان زیتونها شدند عشق ِ من.
دوست داشتن ِ زیتون ناگهان از کجا آمد؟ هیچ ایدهای ندارم. من فقط دچار ِ تغییر شدم. به عنوان ِ روانشناس، هرگز چنین چیزی را نمیپیشبینیدم چرا که بهترین پیشبینگر ِ آیندهی ِ کسی گذشتهی ِ او است – ولی واقعیت همین بود که بود.
داستان ِ دیگری هم هست، داستانی که من بارها هم درون ِ دفتر-ام و هم بیرون از آن شنیده ام: کسی دارد در بارهی ِ شوهر یا زناش حرف میزند و میگوید، «سالها بود که من از او میخواستم کایاکرانی [یا سفر به کشوری خارجی، کمپ زدن، رفتن به اُپرا، و از این دست] را بیآزماید و او نمیپذیرفت تا این که سرانجام من گفتم از او طلاق خواهم گرفت مگر این که این کار را انجام دهد، او هم انجام داد – و عاشقاش شد. از آن زمان ما داریم آن کار را انجام میدهیم و او هنوز هم عاشق ِ آن کار است.»
منظور ِ من از این که به همدمتان اجازه دهید تا زندهگیتان را پرمایهتر سازد چنین چیزی است: آزمودن ِ چیزی که همدمتان پیشنهاد میدهد حتّا اگر باورتان این است که از آن بیزار خواهید بود. چرا که هرگز نمیدانید چه میشود. شاید دوست اش داشتید. شاید دوست اش داشته باشید با این که پیشتر آن را آزمودید و از آن بیزار بودید.
پیش از هر چیزی شاید به این دلیل دوست اش داشته باشید که ما همچنان که بزرگتر میشویم پسندها و علاقههایمان فرگشت تکامل مییابند. هنگامی که جوان و بیپول بودم، اگر میخواستم صفحهی ِ موسیقی ِ تازهای بخرم یکی از آنهایی را که داشتم ولی خیلی دوست اش نداشتم میفروختم تا کمکحال ِ پرداخت ِ این یکی باشد. پس از سالها خود-ام را فحش میدادم که چرا آن صفحهها را فروختم چرا که اکنون واقعاً آنها را دوست داشتم.
شما هم شاید چشم بگشایید و ببینید چیزی را دوست دارید که به گمانتان دوست نداشتید – چه رقص در تالار باشد و چه خواب ِ شبانهای در چادر – چرا که تنها دلیلی که نمیخواستید آن را انجام دهید این بود که چیزی در بارهی ِ آن شما را دلنگران میساخت. ولی وقتی سرانجام به خودتان اجازهی ِ تجربهی ِ آن را میدهید به این میرسید که آن دلنگرانی آن اندازه هم چیز ِ فاجعهباری نیست. شاید در آغاز هنوز اندکی آن جا باشد ولی خیلی زود راهاش را میگیرد و میرود، درست همان جور که وقتی کودک ِ نوپایی بودید به موج ِ دریا عادت یافتید. و سپس ناگهان میبینید که زندهگیتان با چیز ِ تازه و دیگرگونی پرمایهتر شده است. مثلاً، دوست ِ من، جیمی، در دههی ِ ۵۰ زندهگیاش بود که نخستین بار برای ِ سفر به بیرون از امریکا رفت. چند چیز بودند که او را در بارهی ِ سفر ِ خارجی عصبی میساختند، ولی بدترینشان این تصویر بود که مثل ِ زبانبستهها در کشوری باشد که زبانشان را نمیداند و بنابراین احساس ِ احمق بودن کند. (من به خوبی این احساس را میفهمم، زبانبسته در فرانسه، اتریش، و مجارستان بوده ام، با این که در دبیرستان و دانشگاه زبان ِ فرانسه خواندم، دانش ِ عمومیای از آلمانی دارم، و از شنیدن ِ حرف زدن ِ زن و دختر-ام آن اندازه با مجارستانی آشنایی دارم که مادر-زنام نتواند با حرف زدن به آن زبان رازهایی را از من پنهان نگاه دارد. مثلاً، من در یکی از این کشورها هستم و میخواهم خمیردندانی بخرم. نخست به این میاندیشم که چهگونه به آن زبان بگویم «من خمیردندان میخواهم». سپس پیش از آن که وارد ِ آن فروشگاه شوم، لحظهای میایستم و باز هم با خود-ام میگویم تا قورتاش دهم. به درون ِ فروشگاه گام میبردارم، به سوی ِ فروشندهی ِ خانم ِ جوان و مهربان ِ پشت ِ پیشخوان میروم، دهانام را میگشایم – و همهی ِ ماهیچهبندی ِ گفتاریام سفت میشود، انگار که همان دم بوتاکس به آن تزریق شده باشد.)
۱۵ سال کشید تا زن ِ جیمی بتواند به او بیاوراند که سفری یکهفتهای به پاریس بروند – هیچ یک از آنها فرانسوی نمیدانستند – و روشن شد که جیمی حال ِ خوشی داشته است، با این که او همان طور که از پیش میدانست زبانبسته بود. ولی هنگامی که واقعاً در آن جا قرار گرفته بود گویا این موضوع چندان اهمّیتی نداشت.
همین جور، شاید همسرتان کاری را پیشنهاد دهد که برای ِ شما معنایی نداشته باشد و ناگزیر ربطی به کارهایی که در زمانهای ِ آزادتان انجام میدهید نداشته باشد. این کار برایتان معنایی ندارد چون نمیتوانید حتّا چنین خیالی را در سر بپرورانید، و چون نمیتوانید، پس ایدهی ِ همسرتان باید اشتباه باشد. در این وضعیتها آن چه سرنوشتساز است این است که به همدمتان مزیت ِ شک را بدهید و دستکم این احتمال را بپذیرید که شاید حق با او باشد. انجام ِ چنین کاری این شانس را به شما میدهد که واقعاً دریابید که آیا او در اشتباه بوده است یا نه – و اگر حق با او باشد این اجازه را به همسرتان داده اید که زندهگیتان را پرمایهتر سازد. بگذارید نمونهی ِ شخصی ِ دیگری بگویم: در سراسر ِ سالهایی که سو و من با هم بودیم بر سر ِ چهگونهگی ِ چینش ِ خانهیمان معمولاً همنوا بودیم، ولی گاهی نیز ناهمنوا بودیم، از جمله در برخی از تصمیمهای ِ بزرگ مانند ِ ساخت ِ بخش ِ اضافهای روی ِ خانهی ِ قدیمیمان در نیوجرسی. خدا را شکر، سو گذارگویندهی ِ مذاکرهکنندهی ِ سرسختی است و برخی از آن نبردها را برنده شد – چرا که هر وقت که او بُرد، تغییری که در خانهیمان به وجود میآورد شگفتانگیز بود. در نیمههای ِ زناشوییمان بود که آن قدر از این رویدادها پیش آمده بود که من به این رسیدم که هر گاه ما ناهمنواییای در بارهی ِ چینش و این چیزها داشته باشیم، همیشه حق با سو است. از آن زمان، هر گاه او ایدهی ِ تازهای در زمینهی ِ چینش پیشنهاد بدهد، جدا از این که از دید ِ من آن ایده تا چه اندازه نامعمول است (و هنگام ِ شنیدن ِ توصیف ِ او از آن ایده تا چه اندازه انگار در دلام رخت میشویند)، پاسخ ِ من این است، «این را خواستی و گرفتی»، چرا که میدانم در پایان آن چه او در خیالاش پرورده است چشمنواز خواهد بود.
ایدههایی که همسرتان دارد و شما نمیتوانید حتّا در خیالتان هم به آنها بیاندیشید میتوانند در بارهی ِ هر چیزی باشند – سرمایهگذاریها، آیینهای ِ دینی، چهگونهگی ِ مدیریت ِ فرزندان – و حتماً باور ِ شما این خواهد بود که آن ایدهها دیوانهوار هستند (و همسرتان هم چنین است). اگر رویکردی آزمایشی در پیش بگیرید بسیار جلوتر خواهید بود: به همسرتان مزیت ِ شک را بدهید، اجازه دهید که همسرتان ایدهی ِ «دیوانهوار»اش را انجام دهد، و سپس ببینید که چه رخ میدهد. من باید این را میآموختم که به سو مزیت ِ شک را بدهم، چیزی که سالها به درازا کشید. هم من و هم در کل هر دوی ِ ما بسیار آسودهتر بودیم اگر خیلی ساده به او همین مزیت ِ شک را بسیار زودتر، فقط به عنوان ِ یک اصل ِ کلّی، داده بودم. این همان چیزی است که از شما میخواهم تا انجام دهید. شما به همدمتان این اجازه را خواهید داد تا زندهگیتان را پرمایهتر سازد.