باید پذیرفت زمانه‌ی ِ سردی است

زمانه‌ی ِ سردی است

دندان
قندیل ِ اشکی است
روییده بر غار ِ دهان
اشکی که می‌چکد هر دم
از چشم ِ حنجره

گرمای ِ نفس
دیگر بسنده نی‌ست
افروختن ِ آتش ِ سخن را
ورنه این سینه پر است از
خاکستر ِ حرف‌های ِ ریشه‌دار ِ هند و اروپا

باید پذیرفت
جهان ِ بی‌‌سخن را
غارهای ِ بی‌انسان را
حکومت ِ زمستان را

باید پذیرفت
زمانه‌ی ِ سردی است

آتش آیا هنوز
محکی برای ِ پاک‌بازان است؟
پس چگونه
به سلامت
می‌گذراند
چوب‌های ِ خشک ِ ناپاک را؟

آتش انگار
باخته تک تک ِ سربازان‌اش را
در شبیخون ِ زمستان

شاید آن گرما سودایی است
که دست ِ ناپیدایی
کاشته در مزرعه‌ی ِ خاطره‌های ِ ما

حسّ ِ سرما
آیا
نی‌ست نشانی بر حضور ِ سرد ِ گرما؟
شاید این سرما هم
خواب ِ آشفته‌ای است
در خیال ِ ما

هر چه هست
برکه‌ی ِ یخ‌بسته‌ای است این شعرها

باید پذیرفت
زمانه‌ی ِ سردی است

سروده شده در چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷ ساعت ۰۲:۳۹

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوزده + 20 =