به دیدار ِ خویش

به آوازه داشتن نیازمند ام
به آری‌گویی ِ دیگران نیازمند ام
به درستی ِ نداهای ِ درونی‌ام شک دارم
خود را خوب نمی‌شناسم
از شناخت ِ خویش هراس دارم
چرا می‌هراسم؟
چه نیازی به هراس دارم؟
هراس از چه؟
نکند از خود-ام می‌ترسم؟
نکند اتّفاقاً خود را خوب می‌شناسم و از همین می‌ترسم؟
می‌دانم کارهای ِ زیادی از من می‌برآید
کارهایی که از انجام‌شان شرم‌گین خواهم شد
من از خود شرمنده ام
و از شرم ِ خویش می‌ترسم
تاب ِ سرزنش ندارم دیگر
از سرزنش‌های ِ خویش خسته ام
از خود-ام بودن خسته ام
گرچه خود را می‌جویم
خود را

و این خودجویی
بی‌راهه‌ای است برای ِ فرار از خود-ام که در انتهای ِ این کوچه‌ی ِ بن‌بست
چشم به راه نشسته است
کوچه‌ای که هر چه می‌گریزم باز به آن می‌رسم
من از این کوچه چرا این‌قدر می‌ترسم؟
در انتهای ِ این تاریکی چه کسی نشسته با آن چشم‌های ِ خیره؟
با من چه خواهد گفت که چنین لرزان و آهسته به سوی ِ انتها قدم می‌بردارم؟
آن سخن چی است که از وحشت‌اش سرد شدن ِ خون در رگ‌های‌ام را در هر قدم بیش‌تر حس می‌کنم؟
و لرزه‌ای از شانه‌های‌ام رو به پایین فرو می‌ریزد؟
می‌خواهم بخوابم
بخوابم و جنازه‌ام با آن سخن رو به رو شود
آن سخن چی است که مرگ را در برابر-اش می‌برگزینم؟
آن‌جا حقیقتی است
و افسوس که حقیقت همیشه دل‌رباترین و ترس‌ناک‌ترین است
چیزی که دیدن‌اش مرا خواهد کشت
چه کسی با پای ِ خود رو به مرگ می‌رود؟

و چه کسی از مرگ نمی‌ترسد
جز آن که پیش از آن یک بار مرده باشد؟

و چه کسی یک بار مرده است؟
جز آن که یک بار به دیدار ِ خویش رفته باشد؟
و از ترس نترسیده باشد؟

چه فریبی بود در تمام ِ این بندها و واژه‌ها …
چه فریبی خوردم
چه فریبی …

سروده شده در چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۴۶

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × پنج =