طرح جلد کتاب ِ «آیا با این دوست‌دختر / دوست‌پسر-ام بزناشویم؟»
آیا با این دوست‌دختر/دوست‌پسر-ام بزناشویم؟

زناشویی و خشنودی: سازگاری در سه سویه‌ی ِ کرداری، سکسی، و پنداری

فهرست ِ محتوای ِ کتاب
این نوشته بخشی از کتاب ِ «آیا با این دوست‌دختر/دوست‌پسر-ام بزناشویم؟» است. برای ِ دست‌رسی به فهرست ِ محتوای ِ کتاب و خواندن ِ بخش‌های ِ دیگر می‌توانید به این لینک بروید.

کلید ِ داشتن ِ زناشویی ِ خشنود، در گام ِ نخست، برگزیدن ِ آدم ِ درست برای ِ شما است. آن آدم کسی است که شما با او سازگاری ِ ژرفی دارید – کسی که در سه سویه‌ی ِ بنیادین بسیار همانند ِ شما است: سویه‌ی ِ کرداری، سویه‌ی ِ سکسی، و سویه‌ی ِ پنداری.

چرا سازگاری؟

من بیش از بیست سال زناشو-درمانی انجام داده ام. روزی که انجام ِ زناشو-درمانی را آغازیدم، پنج سال می‌شد که من و هم‌سر-ام زناشوییده بودیم و فراز و فرودهای ِ بسیاری را در زناشویی ِ خود از سر گذرانده بودیم. ده سال که از آغاز ِ انجام دادن ِ زناشو-درمانی و پانزده سال از زناشویی ِ من می‌گذشت، دیدم که دارم در باره‌ی ِ زوج‌هایی که برای ِ زناشو-درمانی پیش ِ من می‌آیند، سرنوشت‌باور می‌شوم. به این معنا که تا پیش از پایان ِ نشست ِ دوم، بی‌گمان، و خیلی وقت‌ها تا پیش از پایان ِ نشست ِ نخست، حسّ ِ من به من می‌گفت که آیا این زوج چیزی را که برای ِ داشتن ِ زناشویی ِ خشنود نیاز است (هر چه که هست) دارند یا ندارند. چنین حسّی را در آغاز ِ حرفه‌ی ِ خود نداشتم. آن زمان‌ها حسّ‌ام این بود که می‌توان به هر زوجی یاری رساند اگر و تنها اگر آن‌ها و من سختی ِ بسنده‌ای می‌کشیدیم و سخت می‌کوشیدیم.

از سرنوشت‌باوری ِ خویش شگفت‌زده بودم. روی ِ هم رفته، در این سال‌ها چیزهایی آموخته بودم که چه‌گونه زناشو-درمانی انجام دهم، و حق داشتم چنین باوری داشته باشم که در این کار به‌تر شده ام. آن همه کارآزموده‌گی ِ انباشته در این سال‌ها باید این حس را در من می‌ساخت که می‌توانم به زوج‌های ِ بیش‌تری یاری رسانم. ولی حسّ ِ من این بود که به زوج‌های ِ کم‌تری می‌توانم یاری دهم. هر چه زمان گذشت، این حسّ ِ سرنوشت‌باورانه آن اندازه نیرومندتر شد که من گرچه می‌توانستم به برخی از زوج‌ها یاری رسانم، از یاری رساندن به برخی دیگر ناتوان بودم.

کوشیدم که کانون ِ اندیشه‌ی ِ خود را بر این حسّ ِ درونی ِ نیرومند بی‌اندازم تا بفهمم که خبر از چه می‌دهد سرّ ِ درون. آن زوج‌ها چه کاری انجام می‌دادند – به من چه نشان می‌دادند – که حسّ ِ خوش‌بینی یا بدبینی در باره‌ی ِ آن‌ها در من ساخته می‌شد؟ نخستین پاسخی که در من رخ نمایاند این ایده بود که (برای ِ آسان‌تر شدن، بی‌آیید فقط در باره‌ی ِ زوج‌های ِ «خوب-حس» در برابر ِ «بد-حس» سخن بگوییم) زوج‌های ِ خوب-حس فقط به‌تر از زوج‌های ِ بد-حس هم‌دیگر را دوست داشتند. شاید آن چه این زوج‌ها با خود داشتند این حس بود که در لایه‌ی ِ زیرین ِ همه‌ی ِ خشم‌ها، ناامیدی‌ها، و آسیب‌ها آن‌ها فقط هم‌دیگر را جوری دوست داشتند که زوج‌های ِ دیگر نداشتند. من این ایده را هم‌چون انگاره‌ای درست روی ِ چندین زوج – در واقع، روی ِ خیلی از زوج‌ها – به کار بردم و باید بپذیرم که انگاره‌ی ِ من نادرست بود. من هنوز واکنش ِ خوب-حس یا بد-حس را در نشست ِ نخست یا دوم می‌گرفتم، ولی نه چون برخی از زوج‌ها هم‌دیگر را دوست داشتند و برخی دیگر نه. در همه‌ی ِ زوج‌ها سطح ِ نادوستی ِ دو-سره بالا بود، دقیقاً همان جا هم‌راه با خشم، ناامیدی، و آسیب. و باید به خود-ام یادآور شوم که چنین چیزی درست هم هست: چه‌گونه می‌توانید کسی را دوست بدارید که از او خشم‌گین اید، کسی که حسّ ِ ناامیدی به شما داده است و حتّا به شما آسیب زده است؟ نمی‌توانید. چیزی از آن زوج‌های ِ خوب-حس بیرون می‌تابید، ولی نه درست همان چیز که آن‌ها عمیقاً هم‌دیگر را دوست داشتند – چیزی دیگر بود.

سرانجام، پس از زمان گذراندن با بسیاری از زوج‌های ِ دیگر، ایده‌ی ِ دیگری به سراغ ِ من آمد: ارج نهادن احترام. این ایده به حسّ ِ درونی ِ من نزدیک‌تر بود، و پذیرفتنی‌تر هم بود، زیرا ما می‌توانیم کسی را ارج‌مند بدانیم حتّا هنگامی که او را دوست نداریم – حتّا هنگامی که از او خشم‌گین هستیم. ما هم‌چنان به آن آدم ارج می‌نهیم زیرا می‌توانیم بپذیریم که او هنوز ویژه‌گی‌هایی دارد که ارزش‌مند و ستودنی اند.

سرچشمه‌ی ِ آن ارج‌مندی ِ دو-سره چی‌ست؟ با پایش ِ زوج‌های ِ بیش‌تر دیدم که زوج‌هایی که به هم‌دیگر ارج می‌نهادند سطحی از فهم ِ دو-سره داشتند که زوج‌هایی که به هم‌دیگر ارج نمی‌نهادند چنین فهمی را نداشتند. در زوج‌های ِ با ارج‌مندی ِ دو-سره، هر دو هم‌دم خیلی وقت‌ها آن چه را دیگری باید می‌گفت دوست نداشتند ولی آن را می‌فهمیدند. آن‌ها می‌توانستند بفهمند که چرا دیگری چنین حسّی داشت: چرا آن چه برای ِ دیگری اهمّیت داشت برای ِ او هم اهمّیت داشت – چرا دیگری خشم‌گین، ناامید، آسیب‌دیده بود. آن‌ها به هم‌دیگر ارج می‌نهادند زیرا می‌توانستند دست‌کم هستی ِ هم‌دیگر را بفهمند.

در زوج‌های ِ بدون ِ ارج‌مندی ِ دو-سره، آن دو هم‌دم چنین فهمی نداشتند. آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که چرا دیگری چنین حسّی داشت؛ آن‌ها نمی‌توانستند بفهمند که چه‌گونه کسی می‌تواند حسّی داشته باشد همانند ِ چیزی که هم‌دم ِ آن‌ها دارد. در این زوج‌ها، هر دو هم‌دم می‌درهم‌گویند (گمان می‌برند که در باره‌ی ِ یک چیز حرف می‌زنند ولی در واقع در باره‌ی ِ چیزهای ِ ناهم‌سانی حرف می‌زنند). و من هم‌چنان که به تماشای ِ آن‌ها نشسته ام که چه‌گونه هم‌دیگر را می‌درهم‌گویند، خوارشماری، بی‌تابی، و نارَواداری را هم در گوینده و هم در شنونده می‌بینم. هر یک آن دیگری را بدکار، کودن، یا دیوانه می‌داند. در زوج‌های ِ بد-حس، دو هم‌دم نمی‌توانستند هم‌دیگر را ارج‌مند بدانند زیرا هم‌دیگر را نمی‌فهمیدند – جدا از این که به چه خوبی می‌توانستند یا نمی‌توانستند ارتباط بگیرند.

اکنون که روشن شد که ارج‌مندی ِ دو-سره بر پایه‌ی ِ فهم ِ دو-سره است، به‌آسانی می‌توان دید که فهم ِ دو-سره بر چه پایه‌ای است: همانندی شباهت. آدم‌هایی که در ارزش‌ها، اولویت‌ها، پسندها، خوی‌ها و منش‌های ِ شخصی، دیدگاه‌ها، و دل‌بسته‌گی‌ها همانند هستند آسان‌تر هم‌دیگر را می‌فهمند، و در پی ِ آن به هم‌دیگر ارج می‌نهند، تا آدم‌هایی که بسیار ناهم‌سان اند. اگر شما هم‌دمی داشته باشید که فوتبال را بسیار دوست داشته باشد و شما نه، او از همه‌ی ِ آن ساعت‌هایی که در برابر ِ تلویزیون می‌گذراند چیزی به دست می‌آورد که فهم ِ درست ِ آن برای ِ شما دش‌وار است؛ بنابراین، شاید شما هم‌دم‌تان را لش یا گشاد یا بدتر از آن بدانید. ولی اگر شما هم فوتبال را دوست داشته باشید، شما هم کنار ِ او در برابر ِ تلویزیون هستید، و درگیری ِ عاطفی ِ او در بازی را ناز و دوست‌داشتنی می‌دانید. آن درگیری ِ عاطفی را می‌فهمید زیرا خودتان هم آن را احساس می‌کنید. دیگر نمی‌توان او را کودن، یا بد، یا دیوانه دانست.

کار ِ بالینی ِ من، و به گمان‌ام بسیاری از زناشو-درمان‌گران، پر از زوج‌هایی است که به اندازه‌ای با هم ناهمانند اند که نمی‌توانند هم‌دیگر را بفهمند و ارج نهند – به اندازه‌ای ناهمانند که نمی‌توانند زناشویی ِ خشنودی داشته باشند. پاول و جاستین نمونه‌ای افراطی هستند. آن‌ها هر دو از فرهنگی بودند که در آن‌ها زناشویی‌ها برنامه‌ریزی می‌شوند – حتّا در خانواده‌های ِ آمریکایی‌شده‌ی ِ طبقه‌ی ِ بالایی هم‌چون خانواده‌هایی که پاول و جاستین از آن‌ها بیرون آمدند. آن‌ها با هم آشنا شدند (هنگامی که جاستین دانش‌جوی ِ سال ِ دوم و پاول سال ِ دوم ِ دانش‌کده‌ی ِ حقوق بود) و در همان دیدار ِ نخست به اندازه‌ای از هم خوش‌شان آمد که دوست داشتند دوباره هم‌دیگر را ببینند. (این جور نی‌ست که زناشویی‌های ِ برنامه‌ریزی‌شده حتماً زناشویی‌هایی زورَکی باشند. خانواده‌ها جفت ِ نشان‌شده‌ای را برای ِ فرزند ِ خود نمی‌برگزینند، بلکه تنها فهرستی از نام‌زدها می‌سازند که فرزندشان می‌تواند از میان ِ آن فهرست کسی را برگزیند. اگر آن فرزند نام‌زدی را دوست نداشته باشد، کس ِ دیگری به او آشناییده معرّفی می‌شود). در یک سال و نیم ِ آینده، پاول و جاستین چندین بار ِ دیگر گه‌گاه با هم بیرون رفتند – زیرا آن‌ها در شهرهای ِ ناهم‌سانی به دانش‌گاه می‌رفتند. آن‌ها به اندازه‌ای با هم خوب کنار می‌آمدند که سرانجام زناشوییدند، و خانواده‌های‌شان هم از این زناشویی خرسند بودند.

هنگامی که پاول و جاستین پیش ِ من آمدند، چهار سال بود که زناشوییده بودند و دختری سه ساله داشتند. خیلی زود می‌شد فهمید که آن‌ها آدم‌های ِ بسیار ناهم‌سانی بودند. اگرچه هر دو جوان بودند، جاستین کم‌سن‌تر از پاول بود. و دوگانه‌گی بین ِ رنگ ِ خاکستری ِ تیره‌ی ِ کت و شلوار ِ رسمی ِ پاول و لباس ِ رنگارنگ و راحت ِ جاستین این ناهم‌سانی ِ سنّی را بزرگ‌تر هم می‌نمود، گویی آن‌ها فرزند و پدر بودند به جای ِ این که زن و شوهر باشند. آن‌ها هم‌چنین در دست‌آوردهای ِ آموزشی و در آن چه معمولاً «هوش» نامیده می‌شود هم، ناهم‌سان بودند. جاستین هرگز دانش‌گاه را به پایان نرسانده بود، ولی پاول مدرک ِ حقوق ِ خود را گرفته بود و هم‌اکنون در بخش ِ ثبت ِ اختراع ِ شرکتی بالا-فن با تکنولوژی ِ پیش‌رفته در نیوجرسی کارمند بود. جاستین با دختر-اش در خانه می‌ماند و دوست داشت هم‌چنان خانه‌دار بماند. پاول هوش ِ روان‌سنجیک ِ بالاتری داشت؛ گونه‌ای از هوش که آدم‌ها را می‌تواناید تا نمره‌ی ِ بالاتری در آزمون‌های ِ هوش به دست آورند و کارهای ِ خود را در مدرسه خوب انجام دهند. جاستین هوش ِ عاطفی ِ بالاتری داشت؛ گونه‌ای از هوش که آدم‌ها را می‌تواناید تا در موقعیت‌های ِ میان‌فردی کارکرد ِ خوبی داشته باشند، و در برابر ِ سختی‌ها خوش‌بین و تاب‌آور باشند.(۱)

هیچ یک از این دو نمی‌توانست سر از چی‌ستی و چه‌گونه‌گی ِ آن دیگری درآورد. جاستین نمی‌توانست بفهمد که پاول چه‌گونه می‌توانست آن همه زمان برای ِ خواندن ِ روزنامه و تماشای ِ اخبار در تلویزیون بگذارد. پاول نمی‌توانست بفهمد که جاستین چه‌گونه می‌توانست آن همه زمان برای ِ گفت‌وگوی ِ تلفنی با دوستان‌اش بر سر ِ شخصیت‌های ِ سریال‌های ِ تلویزیونی بگذارد. هم‌چنان که جاستین داشت به من گلایه‌های‌اش را می‌گفت که چه قدر پاول با او ناشکیبا است، و او نمی‌تواند پاول را پای ِ حرف‌های‌اش بنشاند تا از نگرانی‌های‌اش بگوید، من پاول را می‌تماشاییدم که با خوار شمردن ِ او داشت جوش می‌زد. دل‌بسته‌گی‌ها، نگرانی‌ها، و چشم‌انداز ِ پاول و جاستین در زنده‌گی آن اندازه ناهم‌سان بودند که آن‌ها به راستی چیزی برای ِ گفتن به هم نداشتند. هر یک از آن‌ها جدا از دیگری آدم ِ بسیار دل‌چسبی بود. آن‌ها فقط برای ِ هم‌دیگر دل‌چسب نبودند.

باید گفت که پاول و جاستین، با برگزیدن ِ هم، در واقع آن آدم ِ درست را بر نَگُزیده بودند. آدم‌ها باید همانندتر از چیزی باشند که آن‌ها بودند تا شانس ِ زناشویی ِ خشنودی را داشته باشند. ولی چه‌گونه همانندی‌ای، و چه اندازه؟

سه سویه‌ی ِ سازگاری

به بیان ِ دیگر، آدم‌ها از کدام سو باید همانند باشند تا فهمی دو-سره و ارج‌مندیدنی داشته باشند که زناشویی ِ خشنود شدنی ممکن شود؟ وقتی به زناشویی ِ خود-ام می‌اندیشم، می‌بینم نیازی نی‌ست که دو هم‌دم در همه چیز همانند باشند، و آن‌ها می‌توانند در برخی چیزهای ِ بسیار برجسته ناهمانند باشند و با این همه باز هم خشنود باشند. من نوازنده‌ی ِ شیفته‌ای هستم که موسیقی همه‌ی ِ زنده‌گی ِ من و ارزش‌مندترین چیز در این جهان برای ِ من است. زن‌ام چندان دل‌بسته‌ی ِ موسیقی نی‌ست. ولی ما زناشویی ِ بسیار  خوبی داریم زیرا با این که چنین ناهم‌سانی ِ بزرگی داریم، در سه سویه‌ای که در آغاز ِ این فصل گفتم، بسیار به هم نزدیک هستیم: سویه‌ی ِ کرداری، سویه‌ی ِ سکسی، و سویه‌ی ِ پنداری. خب، دیگر زمان ِ آن رسیده است که هر سه سویه را باز نماییم.

سویه‌ی ِ کرداری

این سویه «کرداری» نامیده می‌شود زیرا به این می‌برگردد که شما چه‌گونه همه‌ی ِ تصمیم‌های ِ کرداری ِ زنده‌گی ِ روزینه روزمره را می‌گیرید: صبح کی باید از خواب بلند شد، برای ِ صبحانه چه باید خورد، چه‌گونه ظرف‌ها را باید شست و خانه را تمیز کرد، چه اندازه پول باید برای ِ ماشین خرجید خرج کرد، کجا باید تعطیلات‌تان را بگذرانید، و چند وقت یک بار باید به دیدار ِ پدر و مادرتان بروید. برخی از این چیزها چیزهای ِ بزرگی هستند – مثلاً، خرید ِ ماشین یا رفت و آمد با پدر-مادرتان. برخی از آن‌ها شاید چیزهای ِ کوچکی به چشم آیند – صبحانه، یا شستن ِ ظرف‌ها – ولی زنده‌گی از همین چیزهای ِ کوچک ساخته شده است. زوج‌ها هر روز باید تصمیم‌هایی در باره‌ی ِ چندین چیز ِ کوچک و کرداری مانند ِ این‌ها بگیرند؛ هر سال هزاران تصمیم باید بگیرند. و از آن جا که این دو هم‌دم باید بر سر ِ هر کدام از این تصمیم‌ها به گونه‌ای از هم‌نوایی برسند، آن «چیزهای ِ کوچک» در حقیقت کوچک نی‌ستند. آن‌ها به راستی بسیار بزرگ هستند.

این که هر آدمی چه‌گونه این تصمیم‌ها را می‌گیرد بسته‌گی به پسندهای ِ روزینه، خوی و منش‌ها، و اولویت‌های ِ آن آدم دارد. برخی از آدم‌ها مبلمان ِ مدرن، و برخی مبلمان ِ سنّتی دوست دارند. برخی از آدم‌ها آدم ِ صبح هستند و برخی‌ها جغد ِ شب اند. برخی از آدم‌ها دوست دارند شام را در سینی در برابر ِ تلویزیون بخورند، برخی دوست دارند شام را رسمی و پشت ِ میز ِ غذاخوری بخورند. برخی از آدم‌ها دوست دارند برای ِ تماشای ِ فیلم به سینما بروند، برخی دوست دارند ویدئو را درون ِ خانه ببینند. برخی از آدم‌ها دوست دارند برای ِ تعطیلات به دریاکنار بروند، برخی دوست دارند به کوهستان بروند.

هر کدام از ما خوی و منش و اولویت‌های ِ خودمان را برای ِ گذران ِ روز به روز، ساعت به ساعت، و دقیقه به دقیقه‌ی ِ زنده‌گی‌مان داریم – همان چیزی که به آن می‌گوییم روش ِ زنده‌گی‌مان. مشکل این جا است که زناشویی از هم‌آهنگ شدن ِ دو زنده‌گی ساخته می‌شود، دو زنده‌گی که هر یک روش ِ زنده‌گی ِ جاافتاده‌ی ِ خود را دارد. اگر روش ِ زنده‌گی ِ یک هم‌دم با روش ِ آن دیگری هم‌خوانی ِ زیادی داشته باشد، زنده‌گی، روز به روز و ساعت به ساعت، روان‌تر پیش می‌رود.

اگر روش ِ دو هم‌دم هم‌خوان باشد، خیلی وقت‌ها، هنگامی که باید تصمیمی گرفته شود، آن دو خودجوشانه هم‌نوا خواهند بود. هر دو می‌خواهند همین حالا شام بخورند به جای ِ این که دیرتر بخورند، یا صندلی ِ آبی را بخرند به جای ِ این که صندلی ِ سبز را بخرند.

هم‌دم‌هایی که چندان در روش ِ زنده‌گی هم‌خوان نی‌ستند خیلی وقت‌ها خودجوشانه هم‌نوا نی‌ستند – پس باید با هم بگذارگویند مذاکره کنند. سختی ِ کار این جا است که هیچ کس در گذارگویی مذاکره خیلی خوب نی‌ست. و همه‌ی ِ ما در گذارگویی مذاکره با هم‌دم‌مان بدتر از هر کس ِ دیگری در این جهان هستیم. از همین رو است که ما از هم‌دم‌مان انتظار داریم که با ما جوری هم‌نوا شود که چنین انتظاری را از آدم‌های ِ دیگر نداریم. اگر هم‌کارمان با ما ناهم‌نوا باشد، شاید رنجشی را در خود احساس کنیم، ولی می‌توانیم او را بفهمیم. در اصل، ما پذیرفته ایم که هم‌کارمان می‌تواند با ما ناهم‌نوا باشد زیرا آن آدم را هم‌چون «کسی دیگر» می‌بینیم. ولی هم‌دم‌مان «کسی دیگر» نی‌ست. ما به‌اندازه‌ای هم‌دم‌مان را از خودمان می‌دانیم و خودمان را از او، که از او انتظار ِ هم‌نوایی داریم زیرا روی ِ هم رفته او خود ِ ما است. پس هنگامی که هم‌دم‌مان با ما هم‌نوا نباشد برای‌مان پذیرفتنی نی‌ست – زیرا انتظار ِ چنین چیزی را نداشتیم و نمی‌فهمیم. «پنداشت» ِ ما بر این است که هم‌دم ِ ما باید با ما هم‌نوا باشد. هنگامی که هم‌دم ِ ما با ما هم‌نوا نی‌ست، حسّ ِ خیانت داریم. آن حسّ ِ دست‌پاچه‌گی و خیانت همان چیزی است که کش‌مکش ِ زناشویی را بسیار داغ می‌سازد و همان چیزی است که هم‌نوایی ِ خودجوش را به مزیت ِ بسیار ارزش‌مندی می‌واگرداند تبدیل می‌کند.

 همانندی در سویه‌ی ِ کرداری اهمّیت دارد زیرا به اندازه‌ای که زن و شوهر همانند نباشند، زنده‌گی ِ روزینه‌ی‌شان با هم سخت‌تر خواهد بود. 

وقتی دو هم‌دم در سویه‌ی ِ کرداری نزدیک نباشند زنده‌گی بسیار می‌تواند سخت شود و چنین چیزی را آشکارا می‌توان در زنده‌گی ِ بیل و دونا دید. هنگامی که در را گشودم تا بیل و دونا را برای ِ نخستین بار  ببینم، یک لحظه جا خوردم که چه زوج ِ خوش‌قیافه‌ای هستند. بیل بلند-قد، با بدنی ورزش‌کارانه، و اندامی تراشیده و موی ِ تیره‌ی ِ فر-خورده‌ای بود که مرا به یاد ِ دیوید ِ میکلانژ می‌انداخت. دونا کمابیش هم‌قد ِ بیل و نیز خوش‌هیکل بود، ولی موی ِ طلایی ِ درخشنده‌ای داشت. هر کدام از آن دو به تنهایی هم بسیار خوب به چشم می‌آمدند، ولی با هم، در کنار ِ هم، خیلی خوب‌تر دیده می‌شدند، ایده‌آل‌ترین نمونه‌ی ِ فیزیکی که می‌توان به آن اندیشید. بیل و دونا هر دو در آغاز ِ دهه‌ی ِ سی از زنده‌گی ِ خود بودند، سه سال بود که زناشوییده بودند، و یک فرزند ِ کم-و-بیش یک-ساله داشتند.

داستانی که آن‌ها می‌گفتند این بود: آن‌ها روی ِ کشتی ِ تفریحی‌ای هم‌دیگر را دیده بودند و در دم به سوی ِ هم کشیده شده بودند. آن زمان هر دو در پایان ِ دهه‌ی ِ بیست ِ زنده‌گی ِ خود و در جست‌وجوی ِ کسی برای ِ زناشویی بودند. برای ِ هر دو، آن دیگری جور ِ جور به نظر می‌رسید، دست‌کم آن چه همه‌گان آن را جور بودن می‌گویند: دین ِ درست، سطح ِ آموزشی ِ درست، سطح ِ شغلی ِ درست، اندازه‌ی ِ درستی از قیافه‌ی ِ خوب، و دیگر چیزها.

بیل و دونا پس از این که از کشتی ِ تفریحی برگشتند هم‌چنان هم‌دیگر را می‌دیدند. ولی از آن جا که بیل در شیکاگو می‌زیست و دونا در سنت لوئیس، تنها در آخر-هفته‌ها می‌توانستند با هم باشند. برخی از آخر-هفته‌ها، بیل چمدانی می‌بست و آخر-هفته را در خانه‌ی ِ دونا می‌گذراند؛ در دیگر آخر-هفته‌ها دونا بود که می‌راننده‌گید راننده‌گی می‌کرد تا آخر-هفته را با بیل بگذراند. آن آخر-هفته‌ها خیلی خوش می‌گذشتند. آن‌ها آن زمان با هم کنار می‌آمدند و به مدّت ِ یک آخر-هفته زنده‌گی ِ با-شکوهی داشتند. سرانجام با هم نام‌زد شدند و زناشوییدند. دو سه روزی که از باهم-زیستن‌شان گذشت و کوشیدند خانه و خانواده‌ای بسازند (در جایی که از آن ِ هیچ یک نبود بلکه برای ِ هر دوی ِ آن‌ها بود)، چندان نکشید که هم بیل و هم دونا، هنگامی که کار به پسندهای ِ روزینه، خوی و منش‌ها، و اولویت‌ها – روش ِ زنده‌گی – رسید، دریافتند که همیشه و همه جا بیل می‌گفت «این» و دونا می‌گفت «آن». هیچ چیزی ساده نبود. همه چیز مایه‌ی ِ بگومگو بود. در آغاز، آن‌ها کش‌مکش‌های ِ همیشه‌گی ِ خود بر سر ِ هر چیز و همه چیز را نادیده می‌گرفتند و به پای ِ این می‌نوشتند که دارند به زناشوییده بودن خو می‌گیرند و دارند با هم بر سر ِ «زمینی» هم‌دانگ می‌شوند. گمان می‌بردند که با گذشت ِ زمان همه چیز به‌تر می‌شود. نشد که نشد. و چند سالی که از زناشویی‌شان می‌گذشت، هنگامی که نوزادشان به دنیا آمد، این دختر با خود جهان ِ دیگری به ارمغان آورد، جهانی از چیزهای ِ نویی که آن دو نمی‌توانستند در باره‌ی ِ آن‌ها هم‌نوا باشند – تا چه اندازه گرم او را بپوشانند، به او چه غذایی دهند، اگر گریان بود چه هنگام او را از زمین بردارند، هر چند وقت یک بار او را برای ِ دیدار ِ پدربزرگ و مادربزرگ‌اش ببرند، و بسیاری چیزهای ِ دیگر.

شاید این جا بپرسید، «آیا آن‌ها نمی‌توانستند خود را تغییر دهند تا بیش‌تر همانند ِ هم‌دیگر شوند؟» این پرسش ِ خوبی ست. پاسخ این است که «به راستی نه». آدم‌ها در طول ِ زنده‌گی ِ خود می‌توانند و به راستی تا اندازه‌ی ِ زیادی تغییر می‌یابند. آن‌ها بر ترس‌ها و پس‌رانش‌ها چیره می‌شوند و دل‌آسوده‌تر می‌شوند. آن‌ها استعدادهای ِ خود را می‌پرورند و استعدادهای ِ دیگری را که از آن‌ها خبر نداشتند در خود می‌یابند و می‌پرورند. آن‌ها آشکارتر می‌فهمند که ارزش‌مندترین چیز برای ِ آن‌ها چی‌ست. ولی در همه‌ی ِ این تغییرها، به سویی نمی‌روند که از آن چه پیش از آن بودند دورتر شوند – رو به کسی دیگر شدن نمی‌روند – آن‌ها رو به بیش‌تر و بیش‌تر خودشان بودن تغییر می‌یابند. روان‌شناسان واژه‌ای زبان‌زد برای ِ این دارند: ناهم‌سانش اشتقاق (که اشاره دارد به پرورش و بالاندن ِ شخصیت ِ فردی ِ خودتان به عنوان ِ کسی جدا از خانواده‌ی‌تان) و خود-شکوفاننده‌گی (که اشاره دارد به شناسایی ِ نیرومندی‌ها و استعدادهای ِ بی‌هم‌تای‌تان و سپس پرورش و بالاندن ِ آن‌ها تا آن جا که می‌شود). نام ِ آن هر واژه‌ای که باشد، نکته این جا است که در چرخه‌ی ِ زنده‌گی، آدم‌ها آرام آرام پی می‌برند که به راستی چه کسی هستند و نسخه‌ی ِ ناب‌تر و استوارتری از همان آدم می‌شوند.

ما تغییر می‌یابیم، ولی سرشت ِ ما تغییری نمی‌یابد. نهاد و گوهر ِ ما همان گونه می‌ماند. اگر ذات ِ ما شسته و رفته باشد – مثلاً، هرگز ظرف ِ آلوده‌ای در ظرف‌شویی‌مان نباشد – به همان راه و روش می‌مانیم. اگر ذات‌مان اندکی پریشان‌خاطر باشد – مثلاً، هرگز چراغ‌ها را هنگام ِ بیرون آمدن از اتاق نخاموشیم – به همان راه و روش می‌مانیم. اگر خودمان را فراوان به سختی بی‌اندازیم، با آمیزه‌ای از آگاهی و نیروی ِ سنگ‌دل ِ اراده، می‌توانیم یاد بگیریم که اندکی دیگرگون برفتاریم. می‌توانیم یاد بگیریم که چراغ‌ها را بخاموشیم و شاید به‌یادسپاری ِ خاموشیدن ِ آن‌ها در طول ِ زمان کمی آسان‌تر شود، ولی هرگز برای ِ ما طبیعی نخواهد شد. چنین چیزی کسی نی‌ست که ما هستیم.

ولی سرشت ِ ما چیزی افزون بر گردآیه‌ای مجموعه‌ای از خوی و منش‌های ِ ما است. سرشت ِ ما شخصیت و چشم‌انداز ِ ما را هم می‌دربرگیرد. اگر ذات ِ ما بر سردخویی باشد، کمابیش همان گونه خواهیم ماند. اگر ذات ِ طبیعت ِ ما بر حس‌مندی حسّاس بودن و دل‌نگرانی باشد، شاید با تلاش و کوشش یاد بگیریم که مدیریت ِ به‌تری بر دل‌نگرانی‌مان داشته باشیم، ولی دل‌نگرانی هم‌چون واکنش ِ طبیعی و خودکار ِ ما هم‌چنان می‌ماند. اگر ذات ِ ما بد-انگارانه باشد، همان گونه می‌مانیم. اگر ذات ِ ما بر امیدواری و پذیرا بودن باشد، حتّا هنگامی که ناامیدی‌ها ما را به سوی ِ بدگمانی می‌رانند می‌خواهیم همان گونه بمانیم.

معنای ِ این سخن برای ِ زوج‌ها، هنگامی که دو هم‌دم در چیز ِ بااهمّیتی بسیار ناهم‌سان اند، این است که آن‌ها نمی‌توانند خود را تغییر دهند تا بسنده و بایسته همانند ِ هم‌دم‌شان باشند. ناهم‌سانی ِ بزرگی که میان ِ بیل و دونا بود و مایه‌ی ِ کش‌مکش میان ِ آن‌ها در کم-و-بیش همه‌ی ِ کارهای‌شان بود، این بود که دونا دوست داشت کارها را به تندی انجام دهد و بیل دوست داشت کارها را به کندی انجام دهد. هیچ کدام از آن دو نمی‌توانستند تند و کندی ِ ذاتی ِ خود را تغییر دهند؛ به دیگر سخن، این کار برای‌شان همان اندازه دش‌وار بود که تغییر از راست‌دست بودن به چپ‌دست بودن. و هنگامی که کوشیدند هم‌دیگر را تغییر دهند – با گلایه به هم‌دیگر یا سخن‌رانی برای ِ هم – تنها چیزی که رخ داد این بود که هر کدام از آن‌ها در راه ِ خویش استوارتر شد.

سران و بزرگان ِ بخش ِ زناشو-درمانی به این نکته پی برده اند که اگر زوج‌ها ناسازگاری‌های ِ برجسته‌ای داشته باشند، نمی‌توانند چنان تغییر یابند که سازگارتر شوند. تنها چیزی که می‌توان انجام داد این است که به آن‌ها یاری رساند تا با آن ناسازگاری‌ها کنار آیند و روادار باشند. این زناشو-درمان‌گران ِ به‌روز هم‌اکنون در درمان ِ خود روی ِ «پذیرش» به جای ِ «تغییر» می‌پای‌فشارند. آن‌ها می‌کوشند تا به زوج‌ها یاری دهند که پلی روی ِ ناسازگاری‌های‌شان بسازند تا زناشویی‌شان کم‌تر دست‌خوش ِ کش‌مکش شود.(۲) ولی حتّا با پذیرش هم، آن زناشویی‌ها هرگز به نرمی، و بی‌گمان هرگز به خشنودی ِ زناشویی‌هایی پیش نخواهند رفت که دو هم‌دم از همان نخست با هم سازگار اند. این درمان‌گران، هم‌چون من، بر این باور اند که ناسازگاری میان ِ دو هم‌دم چیزی نی‌ست که در پی ِ زناشویی در طول ِ زمان پرورده شود. اگر ناسازگاری در زناشویی‌ای باشد، از همان آغاز در آن بوده است، این ناسازگاری از چه‌گونه‌گی ِ دو هم‌دم مایه می‌گیرد، چه‌گونه‌گی‌ای که همیشه بوده است.

بیل و دونا، هر یک به تنهایی، همان اندازه که چهره‌ی ِ دل‌ربایی داشتند ذهن‌درست هم بودند. هیچ چیز ِ اشتباهی در هیچ یک از آن دو نبود. آن‌ها تنها برای ِ هم‌دیگر اشتباه بودند. پند ِ داستان ِ آن‌ها این است که اگر می‌خواهید زنده‌گی ِ روزینه در زناشویی‌تان به نرمی پیش رود و از کش‌مکش دور باشید، با کسی بزناشویید که با شما در سویه‌ی ِ کرداری نزدیک باشد. این گونه دیگر نیازی به گذاشتن ِ انرژی برای ِ پذیرش و ساخت ِ پل نخواهید داشت. آن انرژی می‌تواند بماند برای ِ خوش گذراندن. به جای ِ این احساس که زنده‌گی ِ روزینه‌ی ِ شما در خانه با هم‌دم‌تان کاری بس سخت است، هنگامی که در خانه هستید احساس‌تان این است که انگار در تعطیلات اید.

سویه‌ی ِ سکسی

آدم‌ها تا اندازه‌ای با انگیزه‌های ِ سکسی می‌زناشویند یا دست‌کم باید چنین باشد. بسیاری از آدم‌ها به شما می‌گویند که هر چه سنّ و سال‌تان بالاتر رود و هر چه بیش‌تر از زناشویی‌تان بگذرد، ناچار سکس کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر خواهد شد. آن‌ها چنین جک‌هایی به شما خواهند گفت: «اگر هر بار که در سال ِ نخست ِ زناشویی‌تان آن کار را می‌کنید آب‌نباتی در شیشه‌ای قرار دهید، و پس از سال ِ نخست هر بار که آن کار را می‌کنید یکی از آن آب‌نبات‌ها را از شیشه بردارید، تا زمانی که بمیرید هم‌چنان آب‌نبات‌هایی درون ِ شیشه خواهند ماند.» اگر آن‌ها چنین زیسته اند، بدا به حال و روزشان. هستند  آدم‌های ِ دیگری که زنده‌گی‌های ِ سکسی‌شان را چنان افسرده‌وار نمی‌گذرانند. مثلاً، بت میدلر در مصاحبه‌ای در یکی از مجلّه‌ها گفت که چیزی که جوانان در باره‌ی ِ سکس نمی‌دانند این است که هر چه پیرتر شوید به‌تر می‌شود. این چیزی است که بسیاری از زن و شوهرهای ِ خشنود به شما خواهند گفت. برای ِ این زوج‌ها سکس، در طول ِ سال‌ها، ژرف‌تر و نیرومندتر و بخشی روز-به-روز-بااهمّیت‌تر از چسب ِ زناشویی ِ آن‌ها خواهد شد. این هم‌دم‌ها در سویه‌ی ِ سکسی به هم‌دیگر نزدیک اند.

هنگامی که شما و هم‌دم‌تان در سویه‌ی ِ سکسی همانند باشید:

  • شما همان اندازه برای ِ هم‌دم‌تان دل‌ربایی ِ سکسی دارید که او برای ِ شما.
  • شما همان اندازه به سکس گرایش دارید، و ذهن‌تان درگیر ِ آن است، که هم‌دم‌تان.
  • شما همان اندازه به سکسینه‌گی گشوده و پذیرا اید، و همان اندازه از آن آگاه اید، که هم‌دم‌تان.
  • شما کمابیش به همان تعداد می‌خواهید سکس داشته باشید که هم‌دم‌تان می‌خواهد.
  • روش‌های ِ برگزیده و پسندیده‌ی ِ شما برای ِ سکس همانند ِ هم‌دم‌تان است. به ویژه، هیچ کار ِ سکسی‌ای نی‌ست که شما بسیار دوست داشته باشید که انجام دهید ولی هم‌دم‌تان از آن بی‌زار باشد، یا برعکس.
 همانندی در سویه‌ی ِ سکسی از این رو اهمّیت دارد که، به اندازه‌ای که دو هم‌دم در آن سویه نزدیک نباشند، گویی چنان که باید نزیسته اند و افسوس ِ زنده‌گی ِ رفته را می‌خورند. 

سویه‌ی ِ پنداری

به‌ترین راه برای ِ فهم ِ معنای ِ سویه‌ی ِ پنداری در این جا این است که چنین پرسشی را از خودتان بپرسید: اگر هم‌دم ِ من هم‌جنس ِ من بود، آیا آن آدم یکی از به‌ترین دوستان ِ من می‌شد؟

خب پس، به‌ترین دوستان ِ ما چه کسانی هستند؟ آن‌ها کسانی هستند که داستان را می‌گیرند. هنگامی که با آن‌ها سخن می‌گوییم، نیازی نی‌ست که خودمان را بازگشاییم و بازگوییم – آن‌ها بی‌درنگ می‌فهمند. و نه تنها به راستی می‌فهمند که چه می‌گوییم، آن را می‌آری‌گویند تصدیق می‌کنند و بر آن شهادت می‌دهند. یعنی، آن‌ها هم از آن چه که گفته ایم خوش‌شان می‌آید و هم از ما برای ِ گفتن ِ آن چیز خوش‌شان می‌آید. همان گونه، هنگامی که آن‌ها با ما سخن می‌گویند، نیازی نی‌ست که خود را برای ِ ما بازگشایند و بازگویند زیرا ما داستان را می‌گیریم. و ما نه تنها آن‌ها را می‌فهمیم، آن‌ها را می‌آری‌گوییم. هنگامی که با آن‌ها هستیم یا حتّا هنگامی که تلفنی با آن‌ها حرف می‌زنیم، حسّ ِ هم‌نفسی ِ عاطفی، اندیشه‌ای، و معنوی داریم؛ حسّ ِ به گونه‌ای «هم‌آهنگ» بودن؛ حسّ ِ «هم‌پندار» بودن.

هم‌پندار بودن به معنای ِ داشتن ِ چشم‌انداز ِ یک‌سان در زنده‌گی، و از یک چشم دیدن ِ آن است. هنگامی که با کسی هم‌پندار ایم، نگرش‌های ِ یک‌سانی در باره‌ی ِ پرسش‌های ِ بزرگ در زنده‌گی داریم: در باره‌ی ِ این که چه چیزی اهمّیت دارد و چه چیزی نه، در باره‌ی ِ این که «زنده‌گی ِ خوب» از چه چیزهایی ساخته می‌شود، و در باره‌ی ِ این که چه چیزی به زنده‌گی ارزش ِ زیستن می‌دهد. در این هم‌نوا ایم که چه‌گونه-جهانی در پیرامون ِ خویش می‌بینیم و دوست داریم چه‌گونه دگرگونی‌هایی در آن جهان ببینیم. فهم ِ معنوی ِ یک‌سانی داریم: در باره‌ی ِ این که این جهان و زنده‌گی ِ فردی ِ ما در آن چه معنایی دارد – یا این که اصلاً دارد یا نه؛ در باره‌ی ِ نقش ِ خدا در سرنوشت ِ ما و دیگر آدم‌ها؛ در باره‌ی ِ این که چرا رنج و بدی در جهان هست؛ در باره‌ی ِ توانایی ِ ما در مهار ِ سرنوشت‌مان؛ و در باره‌ی ِ این که عشق چی‌ست و چه نقشی در زنده‌گی ِ ما می‌بازی‌کند.

سخن از عشق شد، دوست دارم در این جا داستانی را بگویم که نشان می‌دهد چه‌گونه آدم‌ها می‌توانند به ساده‌گی با هم‌سنجش ِ مقایسه‌ی ِ واکنش‌های‌شان به فیلمی در باره‌ی ِ عشق، سرنخی بی‌یابند از این که آیا هم‌پندار هستند یا نه. من نام ِ این داستان را می‌گذارم «داستان ِ الویرا مادیگان

داستان ِ الویرا مادیگان

روزی روزگاری در زمانه‌ای دور (راست‌اش سال ِ ۱۹۶۷) به قرار ِ عشقولانه‌ای با زن ِ جوان ِ زیبایی رفتم. بی‌آیید او را جنیفر بنامیم. ما به تماشای ِ فیلم ِ هنری ِ سوئدی‌ای رفتیم که نام ِ آن بود … خودتان حدس زدید. شخصیت ِ اصلی، زن ِ جوانی در سوئد است که کم-و-بیش در صد سال ِ پیش می‌زیسته است. او بازی‌گر ِ سیرکی است که عاشق ِ افسر ِ ارتشی ِ جوانی می‌شود. آن افسر هم عاشق ِ او می‌شود. تنها مشکل این است که – باز هم درست حدس زدید – آن افسر زناشوییده متأهّل است. فیلم در این باره است که عشق ِ آن‌ها به یک‌دیگر چه اندازه زیبا و پرشور است، فیلم پر از نماهایی زیبا از دشت‌ها و گل‌ها است و موسیقی ِ موتزارت هم‌واره در پس‌زمینه به گوش می‌رسد. شوربختانه برای ِ الویرا و دوست‌پسر-اش، عاشقی‌هایی مانند ِ عاشقی ِ آن‌ها را چندان در سوئد ِ آن زمان روا نمی‌داشتند. الویرا و دوست‌پسر-اش هنگامی که می‌حسّند که جامعه دارد به آن‌ها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، و عشق ِ آن‌ها به سرنوشت ِ بدی دچار خواهد شد، تصمیم می‌گیرند که تنها راهی که می‌توانند عشق‌شان را نگاه دارند و آن را بزرگ بدارند این است که هر دو با هم خود را بکُشند – که با هفت‌تیری، در دشتی زیبا، هم‌راه با پخش ِ موسیقی ِ موتزارت، این کار را انجام می‌دهند. بنگ بنگ، هر دو می‌میرند، و تیتراژ ِ پایانی ِ فیلم پخش می‌شود.

جنیفر و من از سینما بیرون آمدیم. او داشت می‌گریست و بینی‌اش را می‌کشید، و یک-دم از این می‌گفت که چه فیلم ِ زیبا و پر-جنب‌وجوش و ژرفی بود. من به‌گمان‌ام چنین چیزی گفتم «اممم بله، عالی بود.»

از آن فیلم بی‌زار بودم. به گمان‌ام همه‌اش چرند بود، تنها انبوهی از احساسات‌گری ِ نادرست. تا جایی که به من ربط دارد، این فیلم – ژرف که هیچ – کوچک‌ترین چیز ِ درستی در باره‌ی ِ سرشت ِ زنده‌گی یا عشق نمی‌گفت. در آن زمان، تنها ۱۹ سال داشتم، و مانند ِ خیلی از پسرهای ِ نوزده ساله، چیز ِ زیادی در باره‌ی ِ رابطه نمی‌دانستم. ولی تا آن اندازه عقل داشتم که به خود بگویم، «سام، اگر او عاشق ِ این فیلم است و تو از آن بی‌زار ای، هیچ آینده‌ای برای ِ شما دو نفر نمی‌تواند باشد، هر اندازه هم که او جذّاب باشد. شماها جهان را بسیار متفاوت می‌بینید. شما احتمالاً حتّا نمی‌توانید هم‌دیگر را بفهمید.»

پس از آن، رابطه با جنیفر ِ زیبا خیلی زود به خاموشی رفت. و چند ماه ِ دیگر من با زن ِ جوان ِ زیبای ِ دیگری بیرون رفتم. با خود-ام گفتم باید آزمون ِ الویرا مادیگان را روی ِ او بی‌آزمایم. از او پرسیدم، «آیا فیلم ِ الویرا مادیگان را دیده‌ ای؟» او گفت، «بله.» من گفتم، «در باره‌ی ِ آن چه فکری داری؟» او گفت، «از آن بی‌زار ام.»

من با آن زن زناشوییدم. نه همان دم و همان جا – چندین سال پس از آن. هنوز هم با هم ایم. و هنوز چشم‌انداز ِ یک‌سانی داریم. هنوز هم‌پندار ایم. و نکته‌ی ِ چشم‌گیر این است که هر چه سنّ‌مان بالاتر رفته است، هر چه بیش‌تر یاد گرفته ایم، و هر چه نگرش‌های‌مان در باره‌ی ِ پرسش‌های ِ بزرگ فرگشتیده تکامل یافته و تغییر یافته اند، ما هم‌چنان هم‌پندار مانده ایم. مثلاً، در آغاز ِ رابطه‌ی‌مان هر دو در یک نقطه از طیف ِ سیاسی بودیم. ولی با گذشت ِ سالیان هر دو به نقطه‌ی ِ دیگری از همان طیف جابه‌جا شده ایم. هر کدام از ما به شیوه‌ی ِ ناهم‌سانی جابه‌جا شد، به این معنا که تجربه‌ها و ایده‌های ِ ناهم‌سانی بر جان ِ ما نشستند، ولی در پایان به نقطه‌ی ِ یک‌سانی رسیدیم.

این سخن به همان چیزی ربط می‌یابد که کمی پیش از این در باره‌ی ِ آدم‌ها گفتم، این که آدم‌ها رو به سویی تغییر می‌یابند که بیش‌تر و بیش‌تر خودشان شوند. معمولاً زوج‌ها به من می‌گویند، «ما جدا جدا رشد کردیم.» بی‌گمان، آن‌ها چنین احساسی داشته اند ولی اگر درست بنگریم باید گفت این همان چیزی نی‌ست که رخ داده است. آن چه رخ داده است این است که آن‌ها از همان آغاز جدا بوده اند، ولی کیستی‌های ِ هویت‌های ِ فردی ِ خودشان هنوز آن چنان که باید پرورانده نشده بود و آن چنان که باید به فرجام نرسیده بود تا آن‌ها بتوانند چنین چیزی را ببینند. انگار که آن‌ها دو آدم اند که کنار ِ هم در عکسی ایستاده اند که تار است، و گویی چنان در کنار ِ یک‌دیگر ایستاده اند که تن‌شان با هم برخورد دارد؛ ولی پس از آن که عکس روشن می‌شود، روشن می‌شود که تن ِ آن‌ها با هم برخوردی ندارد – هم‌واره فضایی میان ِ آن‌ها بوده است.

هنگامی که آدم‌ها در سویه‌ی ِ پنداری نقطه‌ی ِ آغاز ِ نزدیک-به-همی داشته باشند، هر جور که تغییر یابند باز نزدیک به هم می‌مانند. در واقع، هر چه بیش‌تر تغییر یابند، بیش‌تر پی می‌برند که تا چه اندازه به هم نزدیک اند. آن‌ها در طول ِ همه‌ی ِ تغییرهای ِ زنده‌گی هم‌چنان یار و هم‌دم می‌مانند.

 همانندی در سویه‌ی ِ پنداری اهمّیت دارد زیرا، به اندازه‌ای که دو هم‌دم هم‌پندار باشند، هم‌چنان حسّ ِ هم‌یاری با یک‌دیگر خواهند داشت. به اندازه‌ای که هم‌پندار نباشند، در رابطه‌ی ِ خود احساس ِ تنهایی خواهند داشت. 

زوج‌های ِ بسیار زیادی هستند که هر دو هم‌دم در آن رابطه تنها هستند، آن اندازه تنها که اگر به ازای ِ هر کدام از آن‌ها یک سکّه‌ی ِ پنج تومنی داشتم، نیازی به نوشتن ِ این کتاب برای ِ ثروت‌مند شدن نداشتم! شاه‌زاده چارلز و دیانا نمونه‌ای از این‌ها هستند، شاید سرشناس‌ترین ِ این‌ها. روشن است که چرا زوج‌هایی مانند ِ چارلز و دیانا در سویه‌ی ِ پنداری بسیار ناهم‌سان اند: ناهم‌سانی در سن، آموزش، و تجربه‌ی ِ زنده‌گی. با این همه آدم‌ها می‌توانند در این چیزها بسیار سازگار باشند ولی باز هم در سویه‌ی ِ پنداری بسیار جدا از هم باشند. ریچارد و کلارا نمونه‌ای از این مورد هستند. آن‌ها گویی در چیزهای ِ زیادی همانند اند. هر دوی ِ آن‌ها بسیار باهوش بودند و هر دو موسیقی‌دان بودند. هم‌دیگر را در ارکستر ِ دانش‌گاه دیدند، جایی که ریچارد ویولن می‌نوازید و کلارا ویولن‌سل. ریچارد فیزیک ِ نظری می‌خواند و کلارا اقتصاد می‌خواند. هر دوی ِ آن‌ها بسیار بلندبالا بودند، و این به ویژه برای ِ کلارا اهمّیت داشت چرا که همیشه در یافتن ِ مردانی که بلندی ِ قدّشان برای ِ او بسنده باشد دردسر داشت. هر دوی ِ آن‌ها پروتستان‌های ِ پای‌بندی بودند. هنگامی که با هم آشنا شدند، ریچارد به تازه‌گی از رابطه‌ای توفانی با زنی بیرون می‌آمد که به گمان ِ او زنی تردست و فزون‌عاطفه بود. ریچارد شیفته‌ی ِ چیزی در کلارا شده بود که از دید ِ او همان طبیعت ِ سرراست، ناپیچیده، و ناتردستانه‌ی ِ کلارا بود. برای ِ کلارا، ریچارد به‌ترین چیزی بود که تاکنون برای ِ او رخ داده بود: مردی بلندبالا و بسیار باهوش که از دیدن ِ او سراسیمه نشده بود، سراسیمه‌ی ِ زنی که هوش‌اش به شکوه‌مندی ِ تن‌اش بود.

گویی هم‌خوانی ِ خوبی بود، ولی ریچارد و کلارا پس از زناشویی پی بردند که در سویه‌ی ِ پنداری بیش از آن ناهم‌سان اند که بتوانند آری‌گوی ِ هم‌دیگر در برخی از بخش‌های ِ بااهمّیت باشند. آن‌ها دریافتند که ناهم‌سانی‌های ِ سیاسی‌شان یکی از آن نقطه‌های ِ دردناک است. کلارا در سیاست محافظه‌کارتر از ریچارد بود. از آن جا که هر دو باهوش بودند، ریچارد و کلارا هر دو خو گرفته بودند که در هر گفت‌وشنودی حق با آن‌ها باشد، از این رو نمی‌توانستند در زمینه‌ی ِ سیاست بگفت‌وگویند زیرا، با دیدگاه‌های ِ ناهم‌سان ِ آن‌ها، نمی‌شد که حق با هر دوی ِ آن‌ها باشد. آن‌ها هر دو پای‌بندی ِ دینی داشتند، ولی ریچارد بهره‌ی ِ زیادی از رفتن به کلیسا می‌برد و کلارا نه. و آن‌ها بگومگوهای ِ فراوانی در باره‌ی ِ کریسمس داشتند. کلارا باور داشت که خرید ِ هدیه‌های ِ گران‌بها برای ِ یک‌دیگر روشی است که آدم‌ها در کریسمس عشق ِ خود را به یک‌دیگر نشان می‌دهند. ریچارد چنین چیزی را رفتن به رویارویی با پیام ِ دینی ِ این عید می‌دانست. دیدگاه‌های ِ آن‌ها در باره‌ی ِ رابطه‌های ِ انسانی هم بسیار ناهم‌سان بود. کلارا همیشه آدم‌ها را از دیدگاه ِ اخلاقی می‌دید. از دید ِ او، آدم‌ها یا خوب بودند یا بد، و اگر بد بودند او دوست نداشت که هیچ گونه پی‌وندی با آن‌ها داشته باشد. ریچارد در نقش ِ کسی که نظریه‌هایی برای ِ زنده‌گی ساخته است، می‌کوشید تا نظریه‌هایی برسازد که روشن‌گر ِ این باشند که چه‌گونه دلیل ِ رفتارهای ِ گوناگون ِ آدم‌ها سازه‌های ِ میان‌کنش در زنده‌گی ِ آن‌ها است. کلارا این‌ها را روان‌شناس‌بازی می‌دید و آن‌ها را پس می‌زد. هنگامی که دخترشان به دنیا آمد، دیدگاه‌های ِ ناهم‌سان‌شان در باره‌ی ِ سرشت ِ انسان به دعواهای ِ بزرگی بر سر ِ روش ِ درست ِ پرورش ِ دخترشان انجامید. ریچارد و کلارا کمابیش در باره‌ی ِ هر چیز ِ بااهمّیتی که حرف می‌زدند به سختی می‌توانستند حسّ ِ نزدیکی داشته باشند. سرانجام بی‌خیال ِ این حسّ ِ نزدیکی شدند. با هم زناشوییده ماندند، ولی چنین رابطه‌ای برای ِ هر دوی ِ آن‌ها رابطه‌ای پر از تنهایی بود. و اگرچه هم‌چنان وفاداری ِ سکسی به هم داشتند، در جست‌وجوی ِ دیگرانی بودند تا با آن‌ها در باره‌ی ِ چیزهایی سخن بگویند که برای‌شان واقعاً اهمّیت داشت – دیگرانی که بفهمند – تا این همه از تنهایی درد نکشند. مشکل این نبود که ریچارد و کلارا سطح ِ هوشی و آموزشی ِ ناهم‌سانی داشتند، چیزی که مثلاً در مورد ِ پاول و جاستین دیده می‌شد. مشکل این بود که آن‌ها جهان را همانند نمی‌دیدند. آن‌ها هم‌پندار نبودند.

هنگامی که آدم‌ها تنها هستند، چنان که ریچارد و کلارا بودند، احساس می‌کنند که نه تنها از هم‌دم‌شان که از خودشان هم بریده اند. چیزی چنین رخ می‌دهد: هر کدام از ما حسّی داریم از این که حقیقت ِ ما چی‌ست و ما کی‌ستیم. هنگامی که جوان ایم و بی-ناهم‌سانش تمایز-نایافته، شاید هنوز نتوانیم آن حس را به زبان آوریم یا واژه‌ای برای‌اش بی‌یابیم، ولی داریم اش. هم‌چنان که بالانده می‌شویم و بیش‌تر خودمان می‌شویم، بیش‌تر می‌توانیم در باره‌ی ِ آن حرف بزنیم. وقتی که ما و کسی دیگر هم‌پندار ایم – وقتی که هر کدام از ما دیگری را می‌فهمد – احساس می‌کنیم که با آن کس می‌توانیم آزادانه همان چیزی باشیم که حقیقت ِ کی‌ستی ِ ما است. و بودن در جای‌گاه ِ کسی که در حقیقت هستیم آسوده‌ترین و خشنودترین شکلی است که می‌توانیم باشیم. هنگامی که با کسی در رابطه هستیم که با ما هم‌پندار نی‌ست، احساس نمی‌کنیم که می‌توانیم کسی باشیم که در حقیقت هستیم چرا که آن کس داستان را نمی‌گیرد و پذیرای ِ چنین چیزی نخواهد بود. هنگامی که با کسی هستیم که با ما هم‌پندار نی‌ست، آگاهانه و ناآگاهانه، به شکل‌های ِ گوناگون خودمان را می‌ویرایشیم ویرایش می‌کنیم و جلوی ِ خودمان را می‌گیریم. احساس می‌کنیم که انگار در تن‌بندی گیر افتاده ایم. شاید شنیده باشید که کسی بگوید، «نمی‌توانستم خود-ام باشم» یا «خود-ام را در آن رابطه گم کرده بودم». منظور ِ او همین بوده است.

هنگامی که آدم‌ها در این باره حرف می‌زنند که چرا زناشویی‌شان به جدایی کشید، بیش‌تر در این باره حرف می‌زنند که با هم‌دم‌شان نمی‌توانستند خود ِ حقیقی‌شان باشند، تا این که در باره‌ی ِ مشکل‌های ِ ارتباطی یا مشکل‌گشایی سخن بگویند.(۳) و هنگامی هم که حرف از مشکل‌های ِ ارتباطی به میان می‌آورند، نمی‌خواهند بگویند که آن‌ها مهارت‌های ِ ارتباطی را نداشتند. می‌خواهند بگویند که آن‌ها و هم‌دم‌شان بیش از آن ناهم‌سان بودند که واقعاً هم‌دیگر را بفهمند و احساس ِ نزدیکی داشته باشند، جدا از این که تا چه اندازه در ارتباط مهارت داشتند. به‌ترین مهارت‌های ِ ارتباطی ِ جهان هم نمی‌توانست مرا به کسی واگرداند تبدیل کند که به الویرا مادیگان عشق می‌ورزد یا جنیفر را به کسی که از آن بی‌زار است.

اگر با هم‌دم‌تان هم‌پندار نباشید، نمی‌توانید در بخش ِ بزرگی از زنده‌گی‌تان خود ِ حقیقی‌تان را احساس کنید، و کم‌کم دل‌تنگ ِ آن احساس می‌شوید. خیلی از آدم‌ها در این تنگنا که قرار می‌گیرند ناگهان پی می‌برند که در زمینه‌های ِ دیگری از زنده‌گی‌شان می‌توانند حقیقی‌ترین خود ِ خودشان باشند – مثلاً، در کارشان. تونی و تامارا را در نظر بگیرید که هر یک احساس می‌کنند در زناشویی‌شان از حقیقی‌ترین خود ِ خودشان بریده شده اند چرا که هم‌پندار نی‌ستند. تونی احساس می‌کند که می‌تواند در کار-اش در نقش ِ فردی نوآور در بن‌گاهی تبلیغاتی خود ِ حقیقی‌اش باشد. پس، کم‌کم با کار-اش بیش از تامارا احساس ِ پی‌وند می‌کند. تامارا پی به این احساس می‌برد و لب به گلایه می‌گشاید که تونی بیش‌تر به کار-اش عشق دارد تا به او. حق با تامارا است. اگر تونی پی ببرد که با تری هم‌پندار است، کسی که در دفتر ِ او می‌کارکند، آن گاه در خود خواهد دید که تونی ِ حقیقی را هنگامی احساس می‌کند که تونی با تری است. و شاید ناگهان خود را دل‌باخته‌ی ِ تری ببیند.

گفته می‌شد که شاه‌زاده چارلز گفته است که هرگز واقعاً دیانا را دوست نداشته است. روشن است که پی‌وندی میان ِ همانندی در سویه‌ی ِ پنداری – و در دو سویه‌ی ِ سازگاری ِ دیگر – و آن چه عشق ِ پای‌دار نامیده می‌شود، هست. اکنون، وقت ِ آن است که ببینیم عشق چه جایی در این میان دارد.

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

15 − سه =