طرح جلد کتاب ِ «آیا با این دوست‌دختر / دوست‌پسر-ام بزناشویم؟»
آیا با این دوست‌دختر/دوست‌پسر-ام بزناشویم؟

زناشویی و خشنودی: عشق خصوصی است، زناشویی عمومی است

فهرست ِ محتوای ِ کتاب
این نوشته بخشی از کتاب ِ «آیا با این دوست‌دختر/دوست‌پسر-ام بزناشویم؟» است. برای ِ دست‌رسی به فهرست ِ محتوای ِ کتاب و خواندن ِ بخش‌های ِ دیگر می‌توانید به این لینک بروید.

خیلی از آدم‌ها هنگامی که عشق می‌ورزند، حواس‌شان هست که هیچ کسی تماشاگر ِ آن‌ها نباشد. هنگامی که آدم‌ها می‌زناشویند، همیشه کسی تماشاگر است – باید گواه و شاهدی باشد – و معمولاً همه تماشاگر اند. عشق خصوصی است ولی زناشویی عمومی است.

بااهمّیت‌ترین چیزی که در باره‌ی ِ زناشویی باید فهمید این است که زناشویی رابطه‌ای میان‌فردی نی‌ست. زناشویی رابطه‌ای قانونی است، و این را فقط کسی به خوبی می‌داند که طلاق گرفته باشد. (شما نیاز به سند و مجوّزی از دولت برای ِ زناشوییدن دارید، همان گونه که برای ِ راننده‌گی به گواهی‌نامه نیاز دارید، هر چند پیش از گرفتن ِ گواهی‌نامه‌ی ِ راننده‌گی باید نشان دهید که چیزی در باره‌ی ِ راننده‌گی می‌دانید.) می‌توانید زناشویی را هم‌چون ظرف ِ قانونی‌ای برای ِ گستره‌ی ِ بی‌شماری از رابطه‌های ِ میان‌فردی – هم خوب و هم بد – بدانید که می‌توانند درون ِ آن ریخته شوند.

فقط دولت نی‌ست که هنگام ِ زناشویی‌تان دل‌شوره دارد. فرقه‌ی ِ دینی‌تان هم چنین است. حتّا اگر مجوّز ِ قانونی هم داشته باشید، از نگاه ِ دین‌تان زناشوییده متأهّل نی‌ستید مگر این که زناشویی‌تان بر پایه‌ی ِ آیین‌ها و هنجارهای ِ آن دین باشد.

چرا همه‌ی ِ جهان به گونه‌ای می‌رفتارند که انگار سهم و بهره‌ای در زناشویی‌تان دارند؟ این همه های‌وهوی برای ِ چی‌ست؟

زناشویی و جامعه

زناشویی در همه‌ی ِ جامعه‌های ِ روی ِ کره‌ی ِ زمین هست. و در جامعه‌های ِ انسانی هم تا جایی که توانسته ایم تاریخ ِ آن‌ها را بدانیم، بوده است. زناشویی به عنوان ِ راهی برای ِ کنترول ِ زادآوری ِ انسان و سامان بخشیدن به آن پدید آمد: راهی برای ِ روشن ساختن ِ این که چه کسی پاسخ‌گوی ِ مراقبت از هر کودک ِ تازه‌ای بود که از راه می‌رسید، و چه کسی بهره‌مندی‌هایی را که از آن بچّه می‌رسید به دست می‌آورد. (ما معمولاً کودکان را هم‌چون هزینه می‌بینیم، ولی بیش‌تر ِ تاریخ کودکان هم‌چون دارایی ِ اقتصادی دیده می‌شدند. آن‌ها می‌توانستند از سنّ ِ کم کارکردن را بی‌آغازند و به یاری ِ خانواده بشتابند. و در آینده می‌توانستند هوای ِ پدر-مادرهای ِ خود را داشته باشند، زمانی که پدر-مادرها آن اندازه پیر شده اند که دیگر نمی‌توانند هوای ِ خودشان را داشته باشند. در بسیاری از فرهنگ‌های ِ جهان، کودکان هنوز همین گونه دیده می‌شوند.)

در همه‌ی ِ جامعه‌ها، از همان آغاز ِ آغاز، زناشویی نه تنها تعیین‌گر ِ این بوده که چه کسی با هر کودک ِ تازه‌ای که از راه می‌رسد نسبت دارد، بلکه تعیین‌گر ِ این بوده که هر کسی در آن گروه با هر کس ِ دیگری چه‌گونه نسبتی دارد. این همان فرم ِ ابتدایی ِ خویشاوندی است که تعیین می‌کند چه کسی درون ِ خانواده‌ی ِ نزدیک ِ شما، طایفه‌ی ِ شما، ایل و قبیله‌ی ِ شما است – پس سازمایه‌ی ِ عنصر ِ پایه‌ای ِ نسبت‌ها و رابطه‌های ِ سیاسی است. هم‌چنین، زناشویی تعیین‌گر ِ نسبت‌های ِ دارایی هم هست: چه کسی چه چیزی را از چه کسی می‌گیرد، و چه کسی چه چیزی را از چه کسی ارث می‌برد. زمین‌های ِ هم‌جوار، یا حتّا کشورها، می‌توانند یکی شوند اگر دارنده‌ها یا فرزندان ِ آن‌ها با هم بزناشویند. و در جامعه‌های ِ سنّتی – در اروپا تا زمانی نه چندان پیش از این، و در بسیاری از بخش‌های ِ دیگر ِ جهان تا همین ام‌روز – هر زناشویی‌ای دربرگیرنده‌ی ِ معامله‌ای اقتصادی بود: جهیزیه.

از آن جا که زناشویی از این سه راه ِ بااهمّیت – زادآوری، سیاست، و اقتصاد – در مرکز ِ نظم ِ اجتماعی است، برای ِ جامعه سودمند است که آدم‌ها هر چه بیش‌تر بزناشویند و زناشوییده بمانند. زناشویی برای ِ جامعه‌ای بانظم به اندازه‌ای اهمّیت دارد که معمولاً نه تنها به بخت و شانس سپرده نشده است، بلکه سامان‌دهی شده است. هنوز هم برخی جاها می‌شود.

در جامعه‌ی ِ ما، بیش‌تر ِ زناشویی‌ها سامان‌دهی نمی‌شوند. به جای ِ جفت شدن به دست ِ پدر-مادرهای‌مان، از راه ِ عشق ِ عشقولانه جفت می‌شویم. ولی در باره‌ی ِ زناشوییدن – به ویژه در باره‌ی ِ این که اصلاً بزناشوییم یا نزناشوییم – آن اندازه‌ها هم که گمان می‌بریم آزاد نی‌ستیم.

فشار برای ِ زناشوییدن

زناشویی، به پشتوانه‌ی ِ نسل‌های ِ بی‌شمار در مرکز ِ هستی ِ انسان بودن، چیزی بیش از فقط قانون‌مادّه است؛ قرارداد و عرف ِ اجتماعی است. یعنی، رسم ِ پذیرفته‌ای است – چیزی که هر کسی (یا کمابیش هر کسی) هم‌نوا است که چیزی درست و شایسته برای ِ انجام دادن ِ آدم‌ها است. گاهی ما آدم‌ها را با گفتن ِ این که «وای، آن‌ها عرفی و سنّتی هستند» خوار و کوچک می‌بینیم، ولی هیچ چیز ِ اشتباهی در کردار ِ عرفی نی‌ست. در بسیاری از وضعیت‌ها، زنده‌گی دل‌پذیرتر خواهد بود اگر هر کسی به راستی رفتار ِ عرفی داشته باشد. ما هنگامی به یاد ِ چنین نکته‌ای می‌افتیم که کسی عرف ِ اجتماعی‌ای را می‌شکند که بیش‌تر ِ ما بر سر ِ آن هم‌نوا ایم، مثلاً هنگامی که کسی بی‌نوبت وسط ِ صف می‌پرد.

بیش‌تر ِ ما هم‌نوا ایم که زناشوییدن در بزرگ‌سالی – کمابیش در همان سال‌های ِ آغازین – کار ِ درست و شایسته‌ای است. این باوری است که به ما از همان کودکی آموخته اند، باوری که از فرهنگی می‌آید که ما در آن پرورانده شده ایم. (برای ِ آن فرهنگ سودمند است که ما چنین باوری داشته باشیم چرا که در این حالت احتمال ِ بیش‌تری دارد که بزناشوییم – و زناشویی جامعه را بانظم نگاه می‌دارد.) هم‌چنین، به ما آموخته اند که زناشوییدن معنای ِ بسیاری به این می‌دهد که کی‌ستیم. معنای ِ آن، بیش از همه، این است که خود ِ «ما» (نه فقط فرزندان‌مان) مشروع هستیم – که ما با بقیه‌ی ِ جامعه، جوری که باید، هم‌خوان هستیم. با زناشوییدن خودمان را هم‌چون بخشی از جهان ِ بزرگ‌سال نشان می‌دهیم. با زوج شدن عدد ِ شناخته‌شده‌ای  برای ِ آدم‌های ِ محیط ِ اجتماعی‌مان می‌شویم، به گونه‌ای که برای ِ آن‌ها یقین‌بخش است. زناشوییدن ازدواج به این معنا است که ما موفّق شده ایم ( و این که پدر-مادرهای ِ ما موفّق شده اند). ما به هدف ِ بااهمّیتی در زنده‌گی دست‌یافته ایم، و اکنون جای‌گیری ِ دوباره‌ای می‌یابیم تا به دیگر هدف‌های ِ بااهمّیت ِ زنده‌گی دست‌یابیم، هدف‌هایی مانند ِ داشتن ِ فرزند و ساختن ِ خانه و زنده‌گی. سرانجام، اگر آدمی دینی باشیم – هر دینی که باشد – زناشوییدن به این معنا است که برنامه‌ی ِ خداوند برای ِ خودمان را انجام می‌دهیم.

ما انتظار داریم که بزناشوییم. پدر-مادرها، برادرها، خواهرها، و دوستان ِ ما از ما انتظار دارند که بزناشوییم. دیر یا زود در آغاز ِ بزرگ‌سالی، کم‌کم آن انتظار ِ مشترک را هم‌چون فشاری برای ِ زناشوییدن خواهیم دید. از آن جا که زنان باید پیش از آن که زیادی دیر شود حواس‌شان به فرزنددار شدن باشد، این فشار را زودتر از مردان خواهند دید. و زنان معمولاً فشار برای ِ زناشوییدن را نیرومندتر از مردان احساس می‌کنند، چرا که این پیام ِ فرهنگی که «شما باید زناشوییده باشید تا واقعاً کسی باشید» همیشه نیرومندانه‌تر به زنان تابیده است. (تا کنون مجلّه‌ای برای ِ دامادها دیده اید؟) ولی مردان هم این فشار را احساس می‌کنند. زناشویی برای ِ تصویر و جای‌گاه ِ هر مردی بااهمّیت‌تر از آن است که چنین فشاری را احساس نکند.

زنان فشار ِ زناشوییدن را احساس می‌کنند. مردان فشار ِ زناشوییدن را احساس می‌کنند. و همین است که کمابیش در آغاز ِ بزرگ‌سالی، کم‌کم گوش به زنگ می‌شویم تا کسی را نه تنها برای ِ خوش گذراندن و داشتن ِ احساس ِ عشقولانه با او، بلکه برای ِ زناشویی بی‌یابیم.

بهینه‌گری در برابر ِ خرسندگری

هنگامی که فشار ِ زناشوییدن برای ِ ما کلید می‌خورد دیگر واقعاً کلید خورده است: ما احساس ِ فوریتی در درون ِ خود خواهیم دید، فوریتی که به ما می‌گوید هر چه زودتر کسی را برای ِ زناشوییدن بی‌یابیم. و هم‌زمان، این حس را هم داریم که گزینه‌های ِ ما کم‌شمار هستند: آدم‌هایی که سر ِ کار می‌بینیم، سر ِ کلاس و مدرسه و دانش‌گاه، و دوستان ِ دوستان‌مان. گویا گزینه‌های‌مان چندان زیاد نی‌ستند. و اگر از دل‌ربا بودن ِ خودمان هم چندان یقین نداشته باشیم، شاید حتّا احساس کنیم که گزینه‌های‌مان کم‌شمارتر هم هستند. حساب-و-کتاب‌مان می‌گوید که نمی‌توانیم چشم به راه ِ کسی بمانیم که شاید برای ِ ما ایده‌آل، یا حتّا نزدیک به آن، باشد چرا که آن آدم شاید هرگز بر سر ِ راه ِ ما قرار نگیرد. همین حساب-و-کتاب می‌گوید که اگر کسی پیش ِ پای ِ ما قرار گیرد که کمابیش پذیرفتنی باشد، باید قدر ِ این فرصت را بدانیم، حتّا اگر او فرسنگ‌ها از هم‌دم ِ ایده‌آل ِ ما دور باشد. خلاصه این که، فشار ِ زناشوییدن ما را می‌وادارد تا در گزینش ِ هم‌دم آن چه را روان‌شناسان راه‌برد ِ تصمیم‌گیری ِ «خرسندگرانه» می‌نامند به‌کارگیریم، به جای ِ راه‌برد ِ «بهینه‌گرانه» که در دیگر تصمیم‌گیری‌های ِ بااهمّیت به کار می‌گیریم.

برای ِ فهم ِ این که این دو راه‌برد تا چه اندازه فرق دارند، فرض کنید شما و هم‌دم‌تان برای ِ خرید ِ حلقه‌ی ِ نام‌زدی به بازار می‌روید. شما نخستین حلقه‌ی ِ کمابیش-خوبی را که ببینید و قیمت‌اش در بازه‌ی ِ قیمتی ِ دل‌خواه‌تان باشد نمی‌خرید (اگر به راستی چنین کاری انجام دهید، خرسندگرانه خواهید بود). به جای ِ آن، به چندین و چند فروش‌گاه می‌روید و حلقه‌های‌شان را با هم می‌سنجید. پس از دیدن ِ چند حلقه شاید به این برسید که شکل ِ نگین ِ خاصّی بود که شما آن را بیش‌تر می‌پسندید، یا یک گونه جای ِ نگین ِ خاص که بیش از دیگر حلقه‌ها دوست داشتید. شاید حتّا تا این جا پیش بروید که کمی در باره‌ی ِ برلیان‌ها و نگین‌ها بخوانید تا دل‌آسوده باشید که به‌ترین کیفیتی را که می‌شد در بازه‌ی ِ قیمتی ِ دل‌خواه‌تان خرید، می‌خرید. تنها در این حالت است که آماده اید سر ِ کیسه را شُل کنید. در این حالت، رفتاری بهینه‌گرانه دارید.

ما معمولاً در گزینش ِ هم‌دم ِ زناشویی هم‌چون ِ مثال ِ بالا بهینه‌گر نی‌ستیم. آن چه رخ می‌دهد معمولاً چنین چیزی است: ما در جست‌وجوی ِ کسی برای ِ زناشوییدن هستیم، و کسی دیگر هم دنبال ِ چنین چیزی است. ما آن کسی دیگر را می‌بینیم و از دید ِ هر یک از ما آن دیگری  بَر-و-رویی پرکشش دارد – آن اندازه پرکشش که به هم علاقه‌مند شویم. و سپس هر کدام از ما به این می‌رسد که الف) این آدم ِ دیگر آدم ِ دوست‌داشتنی‌ای است، و ب) او به ما کشش ِ فیزیکی دارد. این همه‌ی ِ آن چیزی است که ما برای ِ آغاز ِ فرآیند ِ آری‌گویی ِ دو-سره نیازمند ایم، فرآیندی که نیروی ِ سکسی توان‌بخش ِ آن است: ما به عشق ِ عشقولانه دچار می‌شویم. هنگامی که به عشق ِ عشقولانه دچار ایم، هم‌دم ِ ما از همه سو برای ِ ما درست به نظر می‌رسد. و هم‌چنان که این رابطه می‌بالد، اگر ما هم‌چنان دریابیم که هم‌دم‌مان آدم ِ دوست‌داشتنی‌ای است، و هم‌چنان کشش ِ سکسی داشته باشیم، کم‌کم به این می‌اندیشیم که شاید این آدم همان آدم باشد. و سرانجام، اگر ویژه‌گی‌های ِ جمعیت‌شناسیک ِ هم‌دم‌مان – سن، آموزش و تحصیلات، شغل، دین، و از این دست چیزها – کمابیش پذیرفتنی باشند (تا جایی که برای ِ ما و خانواده و دوستان ِ ما اهمّیت دارد؛ به یاد داشته باشید که زناشویی عمومی است)، می‌توانیم نام‌زد شویم و بزناشوییم. بیل و دونا، زوج ِ «این و آن» در فصل ِ ۲، این گونه با هم زناشوییدند. بسیاری از زوج‌هایی که به شیوه‌ی ِ بیل و دونا می‌زناشویند بهینه‌گر نی‌ستند، آن‌ها رفتاری خرسندگرانه دارند. آن‌ها به‌ترین را از میان ِ گردآیه‌ای مجموعه‌ای از جای‌گزین‌ها نمی‌گزینند؛ آن‌ها فقط تصمیم می‌گیرند که آیا آن یک گزینه‌ای که در برابر ِ خود دارند به اندازه‌ای خوب هست که آن را برگزینند. نکته‌ی ِ بااهمّیت در این جا این است: اگرچه این هم‌دم‌ها رفتاری خرسندگرانه دارند، احساس ِ عشق ِ عشقولانه آن‌ها را می‌وادارد تا چنین احساس کنند که رفتاری بهینه‌گرانه دارند – پس در تصمیم ِ خود احساس ِ دل‌آسوده‌گی می‌کنند.

هنگامی که آدم‌ها به شکل ِ خرسندگرانه می‌زناشویند، همه در آغاز خشنود اند. دو هم‌دم خشنود اند و خانواده‌ها و دوستان‌شان هم خشنود اند چرا که همه چیز چنان است که گویا آن دو خیلی به هم می‌آیند. این دو هم‌دم تنها زمانی می‌فهمند که در واقع تا چه اندازه به هم می‌آیند که سوخت ِ سکسی برای ِ عشق ِ عشقولانه به پایان برسد – سه روز پس از جشن ِ عروسی، سه ماه، یا سه سال (بیش از سه سال نمی‌کشد). در آن نقطه، اگر بخت با آن‌ها یار باشد، دو هم‌دم پی می‌برند که از بخت ِ خوب با کسی زناشوییده اند که نه تنها در عرف با آن‌ها همانند است، بلکه در سه سویه‌ی ِ سازگاری هم همانندی ِ بسنده‌ای دارد تا جایی که برای ِ یک عمر منبع ِ سوخت برای ِ آری‌گویی ِ دو-سره و عشق ِ پای‌دار دارند. اگر بخت با آن‌ها یار نباشد، می‌فهمند که دیگر هم‌دیگر را آن گونه که در آغاز دوست داشتند دوست ندارند. شاید آگاه باشند که آن عشق به این دلیل ناپدید شد که آن‌ها سازگار نبودند. یا شاید هم از آن آگاه نباشند، و در ناامیدی و سرگشته‌گی انگشت بر دهان بمانند.

این زوج‌های ِ تیره‌بخت روزگار ِ به‌تری داشتند اگر با هم نَزَناشوییده بودند. و اگر فشار ِ زناشوییدن نبود شاید هم به راستی نَزَناشوییده بودند. عشق و عاشقی ِ آن‌ها می‌توانست راه ِ خود را برود و آن‌ها بدون ِ داشتن ِ چیزهایی که از پس ِ زناشویی ِ شکست‌خورده‌ای می‌آیند از هم جدا شوند، چیزهایی مانند ِ مشکل ِ قانونی، داغ ِ ننگ، و دل‌شکسته‌گی (به ویژه اگر فرزندی هم در کار باشد).

این جا شاید شما گفته‌ی ِ من در باره‌ی ِ بهینه‌گری در برابر ِ خرسندگری را هدف ِ نقد ِ خود قرار دهید. روی ِ هم رفته، آدم‌ها در واقعیت نمی‌توانند چندین و چند جفت ِ احتمالی را کنار ِ هم بگذارند و با هم بسنجند، کاری که در مورد ِ حلقه‌های ِ نام‌زدی می‌توانستند انجام دهند. هنگامی که ما با کسی هستیم، معمولاً یک دسته آدم دور-و-بر ِ ما نی‌ست که همانند ِ خرید با هم بسنجیم. و حتّا اگر باشد ما نمی‌خواهیم، چرا که به کسی که با او هستیم عشق می‌ورزیم. گاهی، آدم‌ها چشم می‌گشایند و می‌بینند هم‌زمان عاشق ِ دو آدم شده اند و می‌کوشند بین ِ آن‌ها تصمیم بگیرند. تجربه‌ی ِ فرد در آن جای‌گاه تجربه‌ی ِ یک آدم ِ تصمیم‌گیرنده‌ی ِ بهینه‌گر ِ خون‌سرد نی‌ست. رنج و عذاب است –  چرا که پای ِ عشق در میان است.

ولی بهینه‌گری به همین ساده‌گی نی‌ست که فقط بتوان از میان ِ چندین جای‌گزین یکی را برگزید. بلکه این است که حسّ ِ روشنی از چیزی که در جست‌وجوی ِ آن اید داشته باشید (مثال ِ حلقه‌ی ِ عروسی را به یاد آورید که تصمیم گرفتید چه جای ِ نگینی را بیش از همه دوست دارید، و پیش از تصمیم گرفتن آگاهانه دریافتید که چه چیزی می‌تواند دلیل ِ برتری ِ یک برلیان بر دیگری یا فرق ِ آن باشد). خیلی از آدم‌ها چنین حسّ ِ روشنی ندارند و نمی‌دانند که در هم‌دم ِ زناشویی‌شان در جست‌وجوی ِ چه چیزی باید باشند و چه چیزی با اهمّیت است. معمولاً رابطه‌ی ِ کنونی‌شان را با رابطه‌های ِ پیشین‌شان می‌سنجند و موردهایی را می‌برشمارند که این رابطه از آن نظر به‌تر است. ولی اگر آن رابطه‌های ِ پیشین در آن موردها به راستی بد بودند، این که این رابطه به‌تر است چندان اهمّیتی ندارد. تنها چیزی که می‌توان گفت این است که شاید این رابطه کم‌تر بد باشد – «بسنده-خوب» باشد. این همان مشکل ِ خرسندگری است: هنگامی که به برگزیدن ِ آن کسی که می‌خواهید با او بزناشویید می‌رسید، «بسنده-خوب» بسنده-خوب نی‌ست.

 راه و روش ِ بهینه‌گری ِ تصمیم‌تان در باره‌ی ِ این که با چه کسی بزناشویید این است که حسّ ِ روشنی از این داشته باشید که شما و هم‌دم‌تان در هر کدام از سویه‌های ِ سازگاری در سنجش ِ با هم چه‌گونه اید. همانندی در این سویه‌ها همان نکته‌ی ِ بااهمّیتی است که باید در جست‌وجوی ِ آن باشید. اگر بر این پایه تصمیم بگیرید که تا چه اندازه در این سویه‌ها همانند اید، رفتاری بهینه‌گرانه دارید و رفتارتان فقط خرسندگرانه نی‌ست

برای ِ بهینه‌گری نیازی نی‌ست که هم‌سان‌تان را بی‌یابید. تا زمانی که کسی را می‌برگزینید که در سویه‌های ِ سازگاری به اندازه‌ی ِ بسنده به شما نزدیک است رفتاری بهینه‌گرانه دارید؛ آن اندازه نزدیک که شما دو تن منبع ِ سوخت ِ بی‌اندازه‌ای را که برای ِ عشق ِ پای‌دار و آری‌گویی ِ دو-سره‌ی ِ همه‌عمر نیاز دارید داشته باشید. یک جهان فرق است میان ِ کسی که برای ِ شما «بسنده-خوب» است  – به این معنای ِ منفی که به‌تر از رقیب‌های ِ دیگر است – و کسی که به راستی بسنده-خوب است – به آن معنای ِ مثبت که با شما سازگار است.

ولی برای ِ بهینه‌گری، باید از فشاری که برای ِ زناشوییدن روی ِ شما است آگاه باشید و بتوانید در برابر ِ آن بی‌ایستید. وگرنه، مشکل ِ بزرگی خواهید داشت.

نداهای ِ بد، یا «به هر روی بیا بِزَناشوییم»

آدم‌هایی که راه‌برد ِ خرسندگرانه را در پیش می‌گیرند و به هم‌دمی می‌رسند که سازگار نی‌ست گاه چشم می‌گشایند و می‌بینند عشق ِ عشقولانه‌ی‌شان حتّا پیش از زمان ِ عروسی می‌خشکد. البتّه که چنین چیزی ناامیدانه و سرگیجه‌آور است. ولی بدتر از آن، آن‌ها روز-به-روز بیش‌تر می‌بینند که رابطه‌ی‌شان فرمان‌بردار ِ ناسازگاری‌های‌شان شده است. می‌بینند که هی با هم بگومگو دارند، از هم می‌رنجند، و از جنبه‌هایی از سرشت ِ یک‌دیگر آزرده می‌شوند که به سختی چنین چیزی را در آغاز  می‌دیدند. هر یک احساس ِ آری‌گویی ِ کم‌تری از دیگری می‌گیرد، و کم‌کم این نگرانی را در خود احساس می‌کنند که به‌راستی آینده‌ی‌شان با هم چه‌گونه خواهد بود. پیش‌بینی ِ بدی را در خود می‌حسّند: نداهای ِ بد.

اگر این دو هم‌دم به نداهای ِ بد ِ خود گوش دهند و آن‌ها را جدّی بگیرند، از هم جدا می‌شوند، درست همان گونه که در رابطه‌های ِ پیشین، هنگامی که عشق ِ عشقولانه‌ی‌شان به پایان ِ راه ِ خود رسیده بود و ناسازگاری‌ها همه جا را فرا گرفته بود، جدا شدند. آن‌ها این نام‌زدی را به پایان می‌رسانند و عروسی را به هم می‌زنند. ولی در بسیاری از موردها، زوج‌هایی که نداهای ِ بدی در باره‌ی ِ زناشوییدن دارند فشار برای ِ زناشوییدن را هم با همان نیرومندی – شاید حتّا نیرومندتر – احساس می‌کنند. آن‌ها به آن همه زمانی می‌اندیشند که در این رابطه سرمایه‌گذاریده اند، به ریسک‌های ِ از نو آغازیدن – چه سخت خواهد بود که فرد ِ دیگری را بی‌یابند و چه زمان ِ زیادی می‌کشد تا دوباره به این نقطه برسند. پس با این که نداهای ِ بدی دارند پیش می‌روند و می‌زناشویند.

آن‌ها می‌کوشند با دلیل‌تراشی راه را بر نداهای ِ بد ِ خود ببندند: «او هنگامی که سن‌اش بالاتر رود و پخته‌تر شود نظر-اش در باره‌ی ِ بچهّ‌دار شدن عوض می‌شود.»، «هنگامی که بزناشوییم و او دیگر تنها نباشد مشروب خوردن‌اش فرو خواهد نشست.»، «هنگامی که احساس کند سر-و-سامان گرفته است و خانه و زنده‌گی‌ای برای ِ خود دارد در برابر ِ کار-اش پاسخ‌گوتر خواهد بود.» آدم‌ها در دلیل‌تراشیدن نوآوری‌های ِ شگفت‌انگیزی از خود نشان می‌دهند. و، البتّه، آن حرف ِ دم‌دستی ِ قدیمی هم هست، همان که می‌گوید «زناشویی کار ِ سختی است»، مثلاً «او (زن) نسبت به کارت‌های ِ اعتباری ِ خود اصلاً پاسخ‌گو نی‌ست. زناشویی کار ِ سختی است» یا «او (مرد) دوباره مرا زد. زناشویی کار ِ سختی است.»

دلیل ِ دیگری که آدم‌ها با این که نداهای ِ بدی دارند باز هم می‌زناشویند درهم‌آمیزی آشفته‌گی است – گونه‌ی ِ بسیار ویژه‌ای از درهم‌آمیزی: آن‌ها دل‌بسته‌گی را با عشق در هم می‌آمیزند. به گمان ِ آن‌ها چیزی که در واقع دل‌بسته‌گی است به راستی عشق است.

انسان‌ها، مانند شامپانزه‌ها، سگ‌ها، و دیگر جان‌وران ِ رده‌بالاتری که زنده‌گی ِ اجتماعی دارند، دل‌بسته‌گی‌هایی با نزدیکان‌شان می‌سازند. هنگامی که شما دل‌بسته‌ی ِ کسی باشید، احساس می‌کنید که داشتن ِ او در دور-و-بر ِ خودتان برای ِ به‌زیستی‌تان اهمّیت دارد. و اگر از او جدا شوید واکنش‌تان سوگ خواهد بود. واکنش ِ سوگ همیشه با ناراحتی هم‌راه است، ولی می‌تواند دربرگیرنده‌ی ِ ترس و حتّا وحشت باشد. معمولاً، آدم‌ها به کسانی دل‌بسته می‌شوند که رابطه‌ی ِ مثبت و پرمهری با آن‌ها دارند: پدر-مادر، برادر و خواهر، و عشق‌شان. همان اندازه آدم‌ها می‌توانند به کسانی دل‌بسته شوند که رابطه‌ی ِ منفی و دشمنانه‌ای با آن‌ها دارند: پدر-مادر، برادر و خواهر، و عشق‌شان. زندانی‌ها می‌توانند دل‌بسته‌ی ِ زندان‌بان‌شان، و گروگان‌ها دل‌بسته‌ی ِ گروگان‌گیرشان شوند. کلید ِ دل‌بسته شدن در اندازه‌ی ِ مثبت بودن ِ رابطه نی‌ست، بلکه در اندازه‌ی ِ نزدیکی و شدّت ِ درگیری است.

احساس ِ دل‌بسته‌گی به کسی که با او رابطه‌ای منفی دارید بسیار درهم‌آمیزنده و آشفته‌گر است. به ویژه احساس ِ دل‌بسته‌گی به کسی که هم‌اکنون با او رابطه‌ای منفی دارید ولی پیش از این به او عشق می‌ورزیدید درهم‌آمیزنده و آزاردهنده است. آدم‌هایی که دیگر آن عشق ِ عشقولانه را به هم‌دم ِ خود ندارند، و نداهای ِ بدی در درون ِ خود دارند، این درهم‌آمیزی را احساس می‌کنند. به گمان ِ آن‌ها احساس ِ دنباله‌دار ِ دل‌بسته‌گی‌شان به هم‌دم‌شان به این معنا است که هنوز تا اندازه‌ای به هم‌دم ِ خود عشق می‌ورزند، هرچند این رابطه دیگر چنان که باید گویی درست نی‌ست.

ایلاین چنین درهم‌آمیزی‌ای داشت. ایلاین چند سال پس از این که خواهر ِ عزیز-اش به دست ِ راننده‌ی ِ مستی کشته شد، گَری را دید. در آن سال‌های ِ میانی، ایلاین افسرده و گوشه‌گیر شده بود، از این رو هنگامی که گری وارد ِ زنده‌گی ِ او شد به راستی نوری به دنیای ِ او بخشید. گری هم به شیوه‌های ِ عملی ِ گوناگونی به ایلاین یاری رساند که به او احساس ِ مراقبت شدن می‌داد. در آغاز این رابطه بسیار خوب بود، و ایلاین احساس ِ عشقی واقعی به او داشت. ولی هر چه رابطه پیش رفت، ایلاین کم‌کم حسّ ِ شبح‌وار و ترس‌ناکی در باره‌ی ِ گری یافت. گری می‌خواست ایلاین را در ریزترین چیزها هم در کنترول ِ خود بگیرد: این که چه اندازه با دوستان‌اش زمان می‌گذراند، چه برنامه‌های ِ تلویزیونی‌ای می‌تماشاید، چه می‌پوشد، چه‌گونه صورت‌اش را می‌آراید، حتّا چه می‌خورد. و اگرچه گری در بسیاری چیزها مراقب ِ او بود، آن چیزها چیزهایی بودند که گری می‌خواست. هنگامی که گری حلقه‌ی ِ نام‌زدی‌ای به ایلاین داد (حلقه‌ای که باز گری می‌خواست)، ایلاین دیگر او را دوست نداشت: او دیگر گری را به عنوان ِ یک فرد دوست نداشت و حسّ ِ سکسی‌اش به او خاموش شده بود. ولی چون ایلاین هنوز دل‌بسته‌ی ِ گری بود، به گمان‌اش هنوز به او عشق می‌ورزید. کار ِ روان‌درمانی ِ زیادی برد تا او درهم‌آمیزی‌اش را ببیند و پیش از این که بزناشویند از گری جدا شود. ایلاین هنگامی که از گری جدا شد احساس ِ ناراحتی ِ بسیاری داشت – هنگامی که دل‌بسته‌گی‌ای شکسته می‌شود، هر اندازه هم که آن رابطه بد باشد، باز هم همیشه با سوگ هم‌راه است – ولی دندان روی ِ جگر گذاشت و از میان ِ آن گذشت چرا که به این رسیده بود که نمی‌توانست با او بماند.

گاهی آدم‌ها با وجود ِ نداهای ِ بد باز هم می‌زناشویند، نه از این رو که دلیل می‌تراشند یا دل‌بسته‌گی را با عشق در هم می‌آمیزند، بلکه فقط از روی ِ فشاری که برای ِ زناشوییدن احساس می‌کنند، فشاری که به شکل ِ شرمنده‌گی، یا گناه، یا هر دو احساس می‌کنند. مثلاً، هنگامی که زوجی به خاطر ِ بارداری ِ ناخواسته‌ای می‌زناشویند، معمولاً این کار را از روی ِ ترکیبی از شرمنده‌گی و گناه انجام می‌دهند.

بگذارید داستانی از شرمنده‌گی بگویم: در جای‌گاه ِ زناشو-درمان‌گر تا جایی که بتوانم می‌کوشم تا رو به روی ِ هر دو هم‌دم بی‌طرف باشم. می‌کوشم در هر کدام از آن دو چیزی برای ِ دوست داشتن بی‌یابم. ولی در مورد ِ برخی از زوج‌ها شکست می‌خورم: کاری از دست‌ام بر نمی‌آید جز این فکر که یکی از آن‌ها بدذات است. نانسی و کارل چنین زوجی بودند. نانسی شیرین، زیبا، و با-بینش بود. از آن سو، کارل زننده، زشت، و از دید ِ روانی کندذهن بود. کارل در ارتباط‌های‌اش با نانسی بی‌منطق، ناپخته، وادارگر زورگو، و پرآزار بود – یکی از بدجنس‌ترین آدم‌هایی که در زناشو-درمانی با آن‌ها روبه‌رو شده ام.

نمی‌دانم در آغاز چه چیزی این آدم‌های ِ بسیار ناهم‌سان را به سوی ِ هم کشانده بود. این نمونه مربوط به زمان ِ دور و درازی است که به یاد نمی‌آورم، و یادداشت‌های‌ام هم چیزی نمی‌گویند. در هر حال، به هم کشش یافتند، درگیر ِ هم شدند، و سرانجام، نام‌زد شدند. کمی پس از نام‌زد شدن، نانسی فهمید که زناشوییدن با کارل بسیار ناگوار خواهد بود، هم‌چنان که به راستی چنین شد. ولی در هر حال پای در این راه گذاشت. چرا؟ زیرا کارت‌های ِ عروسی فرستاده شده بودند، و برای ِ او بسیار شرم‌آور بود که جشن ِ عروسی را به هم زند.

بگذارید داستانی از گناه بگویم: با دوست ِ خود-ام میکی در کالج آشنا شدم. میکی ثروت‌مند بود و همیشه دوست‌دخترهایی می‌یافت که ثروت‌مند بودند. چند سال پس از این که کالج ِ خود را به پایان رساند با یکی از آن‌ها نام‌زد شد: دختر ِ مدیرعامل ِ یک شرکت. میکی آن زمان بیست و پنج سال داشت، و نام‌زد-اش، راچل، بیست و هشت سال.

سرانجام، من راچل را دیدم، و دوست اش نداشتم. (میکی بعدها به من گفت که هیچ کس او را دوست نداشت – نه پدر و مادر-اش، نه خواهرهای‌اش، هیچ کس.) باخبر شدم که میکی می‌خواهد با او بزناشوید و به این نتیجه رسیدم که باید با او حرف بزنم. کاری پیش آمد که باید به نیویورک می‌رفتم، همان جایی که میکی، به عنوان ِ بخشی از زنده‌گی ِ افسون‌شده‌اش، به عنوان ِ تهیه‌کننده‌ی ِ موسیقی می‌کارکُنید. ما از خیابان ِ پنجاه و هفتم ِ غربی داشتیم رو به پایین قدم می‌زدیم و در باره‌ی ِ زناشویی ِ پیش ِ روی‌اش حرف می‌زدیم. از حرف زدن ِ میکی آشکار بود که بدگمانی‌ها و دل‌شوره‌هایی در باره‌ی ِ زناشوییدن با راچل داشت. فرصتی را که چشم به راه‌اش بودم یافتم و گفتم، «میکی، چرا داری با او می‌زناشویی؟» این‌ها مو-به-مو همان واژه‌هایی هستند که میکی در پاسخ گفت، «خب، ما یک سال و نیم است که با هم ایم، راچل بیست و هشت سال دارد و می‌خواهد بزناشوید، و دیگر راه ِ دیگری برای ِ این رابطه نمانده است – و اگر هم جواب ندهد هر زمان خواستیم می‌توانیم طلاق بگیریم». دل ِ من هرّی پایین ریخت. کم-و-بیش می‌توانید باقی ِ داستان را حدس بزنید. پس از چند سال زناشویی که می‌توان آن را تنها چیزی همانند ِ جنگ دانست، و فرزندانی که در میان ِ آتش گیر افتاده بودند، میکی و راچل از هم جدا شدند. (سرانجام این داستان پایان ِ خوشی داشت. پس از چند سال میکی با زن ِ ثروت‌مند ِ دیگری، زنی بانک‌دار، زناشویید و گویا آن زناشویی خشنود بود.)

این داستان‌ها پندی دارند که من می‌خواهم با پافشاری ِ بسیار، به عنوان ِ قانون، آن را بگویم چرا که بسیار به آن باور دارم.

قانون ِ نداهای ِ بد
به نداهای ِ بد ِ خود گوش دهید و آن‌ها را جدّی بگیرید. اگر دودلی، درنگ، یا بازاندیشی‌ای دارید، دست‌کم عروسی را به عقب بی‌اندازید. اگر برای‌تان روشن شد که وارد شدن به این زناشویی اشتباه است، عروسی را به هم بزنید – و نگذارید هیچ چیز و هیچ کسی شما را از این کار بازدارد.

آیا بهینه‌گری بیش از اندازه ایده‌آل‌گرایانه است؟

اکنون که با اندیشه‌ی ِ من در باره‌ی ِ بهینه‌گری در برابر ِ خرسندگری آشنا شده اید، شاید به درستی بدگمان باشید. شاید با خودتان بگویید، «گفتن ِ این حرف برای ِ او آسان است. بخت با او یار بوده و با زنی زناشوییده که با او بسیار سازگار است. ولی در باره‌ی ِ من چه؟ اگر باید کسی را بی‌یابم که تا این اندازه کامل باشد تا بتوانم زناشویی ِ خشنودی داشته باشم، این کار تا ابد طول خواهد کشید. و در هر حال، اگر هم‌دم ِ من آدم ِ خوب و شایسته‌ای باشد، و اگر من هم چنین باشم، ما با هم خوب خواهیم بود حتّا اگر چندان سازگار نباشیم.»

من از چنین دیدگاهی سپاس‌گزار ام. به‌راستی، ما هیچ ضمانتی نداریم که سرانجام با کسی روبه‌رو خواهیم شد که واقعاً برای ِ ما مناسب باشد. و اگر هنوز آن آدم را ندیده ایم، به آسانی می‌توانیم چنین باوری داشته باشیم که خرسندگری تنها راه ِ واقع‌گرایانه در یافتن ِ کسی برای ِ زناشویی است.

در پاسخ، بگذارید که دو نکته را بگویم:

نخست، می‌خواهم دوباره بگویم – و هر چه بر آن پای‌فشارم باز هم بسنده نی‌ست: نیازی نی‌ست که شما و هم‌دم‌تان هم‌سان ِ یک‌دیگر باشید تا سازگار باشید. شما فقط باید در برخی چیزهای ِ کلیدی همانند باشید تا آری‌گویی ِ دو-سره‌ی ِ پای‌دار و بسنده‌ای داشته باشید که بتوانید هم‌چنان احساس ِ عشق داشته باشید. شما می‌توانید در بسیاری از چیزها بسیار ناهم‌سان باشید، حتّا در برخی چیزهای ِ بسیار بااهمّیت، و با این حال بسنده-سازگار باشید تا سوخت ِ بی‌پایانی برای ِ آری‌گویی ِ دو-سره داشته باشید. من از کمال و بی‌کم‌وکاستی حرف نمی‌زنم و شما هم نباید در جست‌وجوی ِ آن باشید. بهینه‌گری چنین معنایی ندارد.

دوم، با این که درست است که می‌توانید زمان ِ زیادی را به جست‌وجوی ِ آدم ِ درست بگذرانید – یعنی می‌توانید «زمان ِ زیادی را با زیادی-مشکل‌پسند-بودن هدر دهید» –  این هم درست است که می‌توانید زمان ِ زیادی را با چندان-مشکل‌پسند-نبودن هدر دهید. بگذارید داستان ِ سَل را برای‌تان بگویم.

هنگامی که سَل را دیدم کم-و-بیش چهل سال داشت. مدیر ِ فروش ِ موفّقی بود. مرد ِ خوش‌تیپی بود و تا جایی که من می‌توانم بگویم مرد ِ خوش‌قلبی بود. سَل هرگز نَزَناشوییده بود. او می‌خواست بزناشوید و فرزنددار شود. مشکل‌اش این بود که هیچ یک از رابطه‌های‌اش هرگز بیش از یک و نیم سال طول نمی‌کشید. هنگامی که سَل به دیدار ِ من آمد، داشت به نقطه‌ی ِ هجده ماهه در رابطه‌اش با لیندا نزدیک می‌شد، و باز هم می‌خواست از رابطه بیرون رود. سَل از این گرایش ِ خود برای ِ وانهادن ِ رابطه‌ها گیج بود، و می‌خواست بفهمد چرا چنین است.

توضیح ِ استانداردی که برای ِ چنین الگوی ِ رفتاری‌ای در یک مرد داده می‌شود این است که او «نگران از پای‌بندی» است. ولی مشکل ِ سَل ترس از پای‌بندی نبود. مشکل ِ او این بود که چندان که باید مشکل‌پسند نبود. سَل هرگز ایده‌ی ِ چندان روشنی از این موضوع نداشت که زنی که می‌تواند، به عنوان ِ هم‌دمی بلند-مدّت، برای ِ او آن آدم ِ درست باشد چه‌گونه زنی است. او زنی دل‌ربا را می‌دید، که برای ِ او کار ِ آسانی بود چرا که او خود-اش هم دل‌ربا و شیرین بود. سپس با او بیرون می‌رفت، با هم خوش می‌گذراندند، و خیلی زود و جدّی درگیر ِ او می‌شد. رابطه تا چند وقت خیلی خوب بود، ولی دیر یا زود سَل حوصله‌اش سر می‌رفت. او می‌فهمید که به راستی حرف ِ چندانی برای ِ گفتن با آن زن نداشت. شاید دست‌کم برخی از زن‌هایی که با سَل بودند هم حوصله‌ی‌شان سر می‌رفت.

سَل ویژه‌گی‌های ِ خوب ِ زیادی داشت، و زن‌هایی که او با آن‌ها در رابطه بود هم ویژه‌گی‌های ِ خوب ِ زیادی داشتند، ولی دو هم‌دم می‌توانند ویژه‌گی‌های ِ خوب ِ زیادی داشته باشند و با این همه ترکیب ِ درستی از ویژه‌گی‌ها برای ِ سازگاری را نداشته باشند. سَل نمی‌دانست که آن ترکیب ِ درست از ویژه‌گی‌ها برای ِ او چه بود؛ و، هنگامی که رخ می‌داد، بخت هم با او یار نبود، چنان که با برخی یار است و شانسی‌شانسی به آن آدم ِ درست می‌رسند. هر بار، آن رابطه بیش از آن که باید به طول می‌انجامید، تا اینکه سَل سرانجام به آستانه‌ی ِ خود می‌رسید. ولی، در طول ِ این رابطه، هجده ماه گذشته بود، هجده ماهی که سَل می‌توانست در جست‌وجوی ِ زنی بگذراند که به راستی برای ِ او درست بوده است، و به احتمال ِ زیاد کسی را بی‌یابد – اگر تنها ایده‌ی ِ به‌تری داشت از این که آن زن چه‌گونه زنی است.

شما مشکل‌پسند بودن را به خودتان بدهکار اید. زمانی را به مشکل‌پسند بودن بگذرانید و بکوشید بهینه‌گر باشید. به‌تر است به این روش زمان را «هدر دهید» تا روشی که سَل انجام داد. شاید آن آدم ِ درست را بی‌یابید. دست‌کم، با کمک ِ این کتاب ایده‌ی ِ روشنی از این بسازید که چه‌گونه آدمی آدم ِ مناسب برای ِ شما است. به این روش، بدون ِ سکّان روی ِ دریای ِ رابطه‌های ِ عشقولانه به این سو و آن سو رانده نمی‌شوید، آن چنان که سَل سال‌های ِ زیادی چنین شد. ولی بگذارید خیلی هم ایده‌آل‌گرا نشویم. همه این بخت را ندارند که با کسی بزناشویند که به راستی در هر سه سویه با آن‌ها سازگار باشد. اگر به گمان‌تان باید رفتاری خرسندگرانه داشته باشید، آن چه می‌توانید انجام دهید تا احتمال ِ خشنودی‌تان را بی‌افزایید این است که فراگیرید از گونه‌های ِ گوناگون ِ زناشویی‌هایی که در صورت ِ سازگار نبودن ِ دو هم‌دم در هر سه سویه پدید می‌آیند چه انتظاری داشته باشید، و چه انتظاری نداشته باشید. فصل ِ بعدی در باره‌ی ِ آن گونه‌های ِ گوناگون ِ زناشویی است. خبر ِ خوب این است که برخی از آن گونه‌ها می‌توانند کم-و-بیش کارکننده باشند.

درباره‌ی نویسنده

فرهاد سپیدفکر

نمایش همه‌ی مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 − شش =