میترسم از بیشمار چیز در این جهان جز یک چیز: بیشمار خفّاشی که نشسته اند در هزارگوشهی ِ ذهن خفّاشهایی که روشنترین حقیقت...
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
در هر آن چه رفتآمدی دارد با کاخهای ِ قدرت و ثروت و شهرت رفتآمدی که نیمهشب میرسد صدای ِ پایاش به گوش ِ همسایهها نه...
آوردنی نیست رقص آمدنی است باید به شور آیند رگها و پیهای ِ تنات شوری که پیوند میزند رگ را به دل دل را به عشوههای ِ...
از این بالا از پشت ِ این پنجره از این دور که میبینم ات چه بیشتر دوست ات دارم از این دور که قدّ و بالای ِ کوتاهات عروسک ِ ناز...
گاه باید پیچ و خم ِ جادهها را به دست ِ مرگ سپرد و خود به خواب رفت باید به خواب رفت تا توان بخشید مرگ را تا توان باز دوست...
ربودی و رباییدی بریدی و بردی دل شود؟ چه شود؟ با چه شود؟ پُر جای ِ خالی ِ این دو حرف این دل در جدول ِ این سینه نه توان ِ دل کندن نه...
آغوش ِ من گرم است در اسفندترین ماه ِ سال حتّا زیر ِ این آسمان ِ ابر-اندود ِ پر-از-اندوه حتّا بیا! به آغوش ِ من بیا! در درّهی ِ...
گاه صدایی از پشت ِ پنجرههای ِ بسته از پشت ِ کوه به گوش میرسد صدایی از دوستی دور گویی شاهین ِ پیری برای ِ آخرین پرواز یار ِ دور...
حرفهایام چون توتهای ِ رسیده میافتند به پای ِ گوشهایی که نمیشنوند تو خاک باش نه سنگفرش بگذار که از لای ِ حرفهای ِ...
بگذار که از من خشمگین باشد دیگر عادت دارم که زنان خشمگین باشند از من این عادت ِ ماهانهی ِ مردان است