او چشمی بود که میتوانست در من ببیند چیزی برتر را و من چشمی که آن چشم را او میخواست ببیند و من میخواستم دیده شود آن چیز ِ...
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
سپاس سپاس که مرا جویندهی ِ خویش آفریدی در جستوجوی ِ تو ام مگذار که دل خوش دارم به فریب ِ یافتن به فریب ِ همآغوشی با...
چه تفاوت دارد با «رفتن»؟ یکی را امید ِ برگشتی هست دیگری را جایی که تا همیشه خالی میماند چند روزی که هرگز به پایان...
بی تو جهان خاموش میشود نور! بی تو گلهای ِ رز رو به خاک میچرخند بی تو من شعر میسرایم من ولی میخواهم تو باشی و من واژهها...
ترسها ستاره اند شبها وقتی که تنهایی آلوده نیست به نور ِ حضور ِ دیگران بر من نمایان میشوند ترسها پیامبر اند نوری از...
بیماران میمیرند و پزشکان ناتوان از درمانشان مردم رنج میبرند و شاعران ناتوان از سرودن ِ مرهمی از میان ِ آن همه دارو این...
روح ِ زندهگی از من بیرون رفته آن سوتر ایستاده تا این بار من در او روم
هر هدیه هراسی است هراس از روزی-نبودنات و هدیهای که درد میشود روزی بودناش روی ِ طاقچه یا ناگهان لای ِ ورقهای ِ کتاب و...
از بخشش ِ جان ِ خویش هراسی ندارم از فریب میهراسم از بخشش ِ جان در راه ِ فریبی که نشناختم چهگونه میتوان فریب را شناخت بی آن...
سپاس تا میآیم به بزرگی ِ خویش بنگرم تو از راه میرسی و کوچکیام را نشان میدهی نه آن که بزرگ ای تو کوچک ای و با کوچکیات نشان...