هنوز چیزی برای ِ گریستن دارم اشکهایی که برای ِ روز ِ مبادا دور از چشم ِ زندهگی جایی میان ِ چشمهایام پنهانیده...
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
مهر ِ خورشید بر دلام افتاد و من مهربان شدم به سان ِ تبری با دستهای چوبی که به یاد آورد ریشههای ِ خویش را و شد آن جنگلبانی...
افشای ِ تو شفایی بود انتقام ِ کوچکی که مرا به بخششی بزرگ رساند آدمی همیشه با اعتراف به گناهان ِ خویش به آرامش نمیرسد گاه باید...
به صلح رسیدم با خود به خود رسیدم با صلح با قطاری شبانه میآیم تا تو تا برسم به صلح با تو کنار ِ ایستگاه چشم به راه ِ مردی بایست...
زندهگی پیچیدهتر است یا موهای ِ تو؟ این شعرها ساده اند امَا ایهام ِ چشمهای ِ تو … دیگر حرفی برای ِ گفتن نمیماند رو به روی...
مدام تاب میخورم میان ِ رفتن و ماندن نمیشود که هر دو ندا از درون ِ من باشد کدام یک تخمی است که پرندهی ِ دیگری در آشیان ِ من...
تو برای ِ من حال ای میخواهم از لحظه لحظهات سرشار شوم مثل ِ مسافری که یافته آبشاری بین ِ راه تا بگسترد بساط ِ خستگیهایاش را
او هم که گفت: - دیگر نمیخواهم ات، برو! گویی تمام ِ ابرهای ِ باردار ِ جهان با هم قرار ِ دیدار گذاشتند در چشمهای ِ من رگبار ِ...
حال که تمامی ِ ترسهایام با تمامی ِ سپاه ِ خویش به میدان آمده اند میخواهم در حال باشم با همین چند سرباز ِ باقیمانده از...
ما به این جهان آمدیم تا با تن آشنا شویم چه شد که این آشنایی به جنگ ِ تن به تن کشید؟ دمهامان را بریدیم و از درختها پایین...