حقیقت آن جا است همآن جا که سنگی برداشته میشود و کرم ِ کوچکی میتکاند خود را
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
ما خدا را کشتیم بی آن که هنوز خدایی دیگر آفریده باشیم اینک این ما و این جهان: هر دو بی خدا هر دو سر به زیر و نگران به خاک
حرفهایام چون توتهای ِ رسیده میافتند به پای ِ گوشهایی که نمیشنوند
آغوش از ما گرفته شد هدیهای که از پس ِ جنگلها از عمق ِ دریاها از فراز ِ آسمانها و از دل ِ تاریخ رسیده بود هدیهای که از...
تو بیایی شکوفه میزنند بی تو امّا در زمستان اند این درها بگشای این دردها را بی تو ای گشودهدست، این دستگیرهها گیرههایی...
اشک میریزم و میخوانم سرود ِ تلخ ِ ماندن را در گورستان ِ رفتهگان جان میرود اگر، باک نیست جانان چرا؟ اینک این شما خدایان...
و غم چیزی است شبیه ِ چشمهای ِ من و شادی چیزی شبیه ِ لبهایات و زندهگی تصویر ِ لبهایات در چشمهایام
چیزی انگار این روزها کم دارم نیستی و هستیات را کم دارم این غذا دیگر نمیچسبد دستهایات نمکات را کم دارم شده ام...
بی تو سر میرود حوصلهی ِ دلام این روزها دلبر تو ای! کی میبری دوباره این دل را به اقیانوس ِ نقّاشیها؟ من سر-ام به لاک ِ...
گفتی دچار ِ من ای امّا من بسته به خندهی ِ تو ام سربازترین پستهی ِ دنیا! لبخند بزن سر باز بزن از همه غمها گفتی که شعر در من...