سالها است پردهها را به روی ِ آفتاب کشیده ایم و چراغها بیپرده صبح و شب با ما سخن میگویند بس نیست؟
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
میان ِ گلّهی ِ کفتارها شیری که ترسیده از تنهایی ِ خویش و با ولع میکشد آخرین نفسهای ِ زندهگی را
گلدان یا زندان؟ نخل ِ من شاید چنین پرسشی دارد که چنین چشم بر زمین دوخته است
نابود میکنی خود را وقتی که به بودن نیاز است دراز میکشی و میمیری وقتی که به کشتن نیاز است نابودی و مرگ زیبا است وقتی که به...
کافی است چیزی نداشته باشی برای ِ از دست دادن، همه میترسند از لبخندهایات حتّا من عادت دارم به بودن به بودن … بودن در جهانی...
مینشینی سر-ات را پایین میگیری به نقطهای آن-سوتر خیره میشوی فرو میروی میروی میروی میروی … بلند میشوی پنجره را...
چشمداشت ِ دیگری داشتی؟ همیشه هماین نبوده مگر؟ چون رعد میآمد و چون برق میرفت زنی که دوست اش داشتی پایان ِ این رعد و...
با شک میگویم این را با شک: «دوست ات دارم» ای آن که چشمهایات، جنگلی سبز در درّهی ِ پلنگها بود و تو بی شک میرنجی از من بی...
خدایا! به همآن نور قسم این بار کتابی بارانی فرو فرست و پیامبرانات را بگوی چترهای ِ ما تشنه اند این بار بر ما آیههای ِ...
بسیار چشمان ِ آبی که دل میتوان به دریای ِ آنان زد امّا من چرا فقط خیره به دشت ِ جهاننمای ِ چشمان ِ تو شدم؟ بسیار لبهای ِ...