و سوگند به موز آنگاه که انسان هنوز نبود و سوگند به انسان آنگاه که نخستین بار طعم ِ موز را چشید
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
کجا است آن که کفشهایاش رو به آسمان بود و چشمهایاش رو به زمین؟ کجا است آن که پشت ِ چشمهایاش نهنگی میگریست و باران بر...
گریستن از چشم هم شفابخش نیست گاه باید خون گریست از رگ شاید مرهمی باشد گاه باید رودخانهای شد از خون و وزید رو به غروبی...
و جهان سر به زیر است چون آبشار وقتی که تو میرسی از راه چون آفتاب
غم آن است که آید و دیگر نرود ورنه این که آمد و رفت نسیمی بود
در برکهی ِ شانههایات مرغابیهای ِ مهاجر نشسته اند و من لاکپشت ِ کوچکی که از صخرهی ِ موهایات بالا میآیم آرام...
وقتی که میخندی جهان جمع میشود زیر ِ خطّ ِ گونهات تمام ِ جهان منهای ِ چشمهای ِ من کاش من همه چشم بودم تو همیشه خنده
زخمها ساخته نمیشوند فقط تازه میشوند کسی میآید و حرفی میزند کسی میرود بی آن که حرفی بزند وسط ِ این حرفها زخمی از نو...
باران ِ شب به شیشه میکوبد سخت یکبند با دو دست چونان زنی ترسان در نیمه شب گریخته از چنگ ِ تجاوز… لبهای ِ مرا ببین ترسیده...
در این شبها که بسی سرد اند لبهای ِ تو و سرانگشتانات روی ِ رگهای ِ گردنام آتش ِ شعرهایی هستند که در حنجرهام برای ِ تو صف...