صدای ِ پلکهایات چون صدای ِ پای ِ شب است آرام و رام خواب ِ چشمهایات همهگیر است چون خمیازهای میآید و میبرد به...
نویسنده -فرهاد سپیدفکر
قدم میزنیم و سرمای ِ پاییز ِ ولیِّعصر چهها که نمیکند با استخوانهایات درست مثل ِ لرزهای که رقص ِ چشمانات انداخته...
همیشه به این نقطه که میرسیم وقت ِ رفتن است، وقت ِ رفتنات نقطهای که گرمتر میفشاری دستهایام را چشمهایات...
شبهای ِ شهر را دوست ندارم چشمهایاش سیاه ِ سیاه است بی هیچ ستارهای روزهای ِ شهر را دوست ندارم آفتاباش پشت ِ برجها...
و قطار موی ِ بلند ِ تو است وقتی که باد میوزد … و یال ِ سیاه ِ اسب وقتی که میایستد باد در ایستگاهی که من تو را چشم در راه...
دیگران با زبان میگویند و تو با دستهایات دیگران با واژه و تو با سرانگشتانات که میخواهی ام که می دانی ام که دوست میداری...
شیرین ِ من! هر شب نام ِ تو را به «یاد» میآورم تا خوابهایام به نام ِ تو شوند و هر صبح نامات را بر «زبان» میآورم تا طعم ِ...
دلام برای ِ آغوشات تنگ است این که بنشینم به تماشایات و لبخند ببینم این که بنشانم بر گونههایات بوسههایام...
به رستوران میرویم شام میخوریم حرف میزنیم خاموش میشویم و … همه چیز را حساب میکنیم همه چیز جز خندههایی که از...
چشمی که با صدای ِ تاریک ِ آبشار به خواب رفته بود با نور ِ بلند ِ آفتاب بیدار شد و دلی که سالها به خواب رفته بود با تماشای ِ...