تو با خود میخندی و من در خود میگریم شگفتا شگفتا شگفتا که همان که میگریاند مرا میخنداند تو را شگفتا از چنین فرگشتی: میمون...
دسته بندی -شعرهای من
از بالا به پارک به نیمکتهای ِ خالی مینگرم و به آن تکنیمکت که پر است از تن ِ پسر و دختری که حلقه بسته اند به دور ِ هم درختان...
حالا در چه حال ای؟ حالا که دیگر گذشتهها گذشته اند حالا که آیندهها هنوز نیآمده اند حالا در چه حال ای؟ با من حرف بزن از حال و...
هیچ» که هیچ «همه» حتّا نمیارزد با این همه کوش و جوش بی هیچ کوششی شاید شاید که بیارزد هر-همه-باشی
کی از من دست بر میدارید؟ کی میپذیرید این جهان را؟ دیگران را؟ مرا؟ ببارید ابرهای ِ سیاه! ببارید بر سر ِ من حرفهایتان...
دروازههای ِ عشق به روی ِ ما بسته شد همین که حرف زدیم همین که شعله کشیدیم همین که همین بیا که خاموش شویم بیا دوباره خاکستر...
کجا دیده بودم تو را که از میان ِ صدها تن در برابر ِ تو ایستادند ناگهان چشمهایام؟ در برابر ِ تو ایستادند صدها من تو که تنها...
نترس! نترس! سگ ِ ولگرد ِ از-من-ترسیده! نترس! بنشین همان جا که ترسیدی نترس که من هم ترسیده ام از ناگهان برخاستن ِ تو از ترس ِ تو از...
من ام مردی آواره از جنس ِ آبها و دریاها در جستوجوی ِ زنی از جنس ِ سنگها و کوهها زنی که دوست داشته باشد تنام را زنی که تن...
جنگ که آغاز میشود خاکها و سنگهای ِ جهان همه آب میشوند دریا و مه همه جا را میگیرد از شهرها صدای ِ سوت بلند...