ریخته سطل ِ زباله را پراکنده بر کف ِ کوچه زنی بی بر و رو یافته شاید در آن چیزی که میزند چنین لبخند
دسته بندی -شعرهای من
انسانی که آسوده است در آرام است چشم میبندد و ناگهان ترس میآید و میچشمگشاید پلکهای ِ بسته را بستهگیها...
در میان ِ انبوهی از ناآشنایان که پای میکوبند و میرقصند تنهاییام پُر میشود با نشستن کنار ِ چند صندلی ِ خالی حتّا جای ِ...
در سینهام هزار حرف ِ آلوده نشسته اند به کمین تا یک نفس دهان بگشایم و حرفهایام از اتاقها و کوچهها به خیابانها...
خواهد رسید آن روز آن روز که تک تک ِ واژههای ِ شعرهایام میخیانتند به معنایی که در من به دنبال ِ واژه میگشت واژههایی که...
کشورها میجنگند میجنگند آدمها آدمها خسته میشوند از جنگ خسته میشوند از جنگ کشورها کشورها میسازند با...
ازیستهای در تو میزید چرا نمیرهانی این جانور ِ دوزیست را پیش از آن که هیولای ِ هزارزیستی شود؟ سفر میخواند تو را نشسته...
اعتراف به ستمهای ِ کرده هولناکتر است از ستمهای ِ دیده از همین رو بیشتران دوست دارند ستمدیده باشند تا ستمگر همه باور...
اندکی در جهان اند که مُستمند اند و خود مستمندی را برگزیده اند اندکی در جهان اند که ثروتمند اند و خود ثروتمندی را...
در جستوجوی ِ حقیقت ام حتّا اگر زنی زشت با زبانی تلخ باشد و حقیقت این است: در توان ِ من نیست با چنین زنی زیستن و چه زشت است...