در چهارراه ِ گزینش با دست و روی ِ کثیف از هر سو دسته گل میدرازند از خود نمیتوانم دور کنم این فکرهای ِ کودکانهی ِخیابانی...
دسته بندی -شعر و ادب
باز آن لحظه آمد در نگاه ِ دلام باز باید بگریم با آه ِ دلام باز باید بیاندازم سطل ِ غمی بلکه آبی بجوشد از چاه ِ دلام
همه چیز را از همه کس میتوان دریغ داشت امّا یک چیز را از یک نفر نمیتوان: لبخند را نه از آن که دوست اش داری که از آن که...
دیوارها چه خاموش اند به اندازهی ِ قاب ِ عکس ِ کوچکی حتّا حرفی نمیزنند شکنجهی ِ سفیدی است این اتاق آن قدر که دلام تنگ...
صندلی ِ چوبی ِ اتاق ِ من درخت ِ متروکهای است که دیگر برایاش فرقی نمیکند کدام فصل ِ سال باشد … تا من چای را آماده...
ساقهای ِ شیشهایاش را باز میکنم از هم و در راهروی ِ نقرهایاش قدم میزند نگاهام برای ِ من پردهی ِ...
پشت ِ پنجره نشسته ام و هر بار پرده را کنار می زنم، میبینم: نمیبینم
تلفن خمیازه میکشد حوصلهاش سر رفته از این همه چشم-به-راهی ِ من تو هم که زنگ نمیزنی تا به او بگویم: «دیدی؟!»
قرآن گفته تو کشتزار ِ منی بخواب که امشب حسّ ِ تراکتور بودن دارم
من بیکار ام بیکار آن اندازه که سطل ِ زبالهی ِ کوچکام پُر نمیشود هرگز